۱۳۹۲ بهمن ۱, سه‌شنبه

"هی بیشگونش می‌گرفتم"



خو تو نباید با نجمه درد و دل می کردی.
چه می دونم.
خو اون فقط تجربه شکست داشته، تجربه تنهایی که نداشته.
هووووم.
با یک لهجه تند و تیز جنوبی حرف می زدند. هر دو هم تپل بودند و روی دو صندلی روبه روی هم در حیاط هتل نشسته بودند. نزدیک شان که شدم، صداها را پایین بردند. 10 قدم که دور شدم، باز از سر گرفتند حرف زدن را. یکی با شوهرش دعوا کرده بود و داشت برای آن یکی درد و دل می کرد. قبل از او هم برای نجمه درد و دل کرده بود.
او که با شوهرش دعوا کرده می گوید:" ما خیلی دعواهامون ناجوره. خیلی ها. شما هیچ وقت اون جوری اش را نداشتید. من هی بشگونش می گیرم. هی بشگونش می گیرم."
زن مقابل می خندد.
او که با شوهرش دعوا کرده کمی دلخور می شود:" نگیرم، می زنتم. حالا اونم می گیره ها."
زن مقابل نصیحت می کند که زندگی همینه.
او که با شوهرش دعوا کرده می گوید:" آدم اگر خودش بود زندگی اش راحت تر بود. این دور و بری ها نمی گذارن. میاد می گه فلانی دختر خوبیه. یا ازش تعریف می کنه. آدم فکری می شه. هی می گرده ببینه خودش چی کم و کسری داره که شوهرش از یکی داره تعریف می کنه. نکنه یه چیزی باشه، آخرش دعوامون می شه."
زن مقابل: اوخ اوخ این که اصلا نمی شه تحملش کرد.
او که با شوهرش دعوا کرده: "منم عصبانی می شدم، بشگونش می گرفتم. هی بشگونش می گرفتم. نمی گرفتم می زد."

جمعه 27 دی ماه 1392 - کیش

هیچ نظری موجود نیست: