۱۳۹۲ دی ۱۵, یکشنبه

"سه تا میخ بودند، اون بالا"





میخ بالایی به اندازه دو تا بند انگشت کوچیکه‌ام بیرون زده. خیلی بالا است. شاید 20 سانت از سقف پایین‌تره. بعد کمرش هم خم شده رو به بالا. کج و کوله شده. به این چی می‌شه زد؟ دو تا میخ دیگه درست و حسابی‌تر روی دیوار کوبیده شدند. حسابی توی دیوار فرو رفتند. قد نصف بند همان انگشتم از دیوار بیرون ماندند. یه خط کش که بگذاری، یک خط کج می‌سازند. بعضی‌ها این جوری تابلو را به دیوار می‌زنند. با فاصله نزدیک و مورب. عین پله می‌شود. هر کدام بالاتر از اون یکی. من اما دوست ندارم. تابلوهای کنار هم را بیشتر دوست دارم. انگار آدم بهتر می‌بینه یا بیشتر می‌تونه تمرکز کنه. به خصوص اگر میخ‌ها و تابلوها یک جوری در تیررس مستقیم نگاه خودم باشند. 

اما این میخ‌ها همیشه همین قدر بی‌کار بوده‌اند. از همان اولین باری که دیدمشان. از در که بیایی تو، درست جلوی چشمت هستند. در واقع اون بالا، جلوی چشمت هستند. سر را باید یک کمی بالا بگیری. من همیشه می‌گیرم. یعنی از وقتی دیدمشان، هر بار سرم را بالا می‌گیرم و می‌بینمشان. حالا شاید بار اول ندیده باشم، اما یادم هست که همیشه یعنی هر بار که آمدم توی این اتاق دیدمشان، اما هیچ وقت نپرسیدم اینا چرا بی‌کارند و یک لنگه پا ول شدند. حتی نپرسیدم: "جای چی بوده‌اند؟" حالا اگر چیزی بهشون بود، می‌گفتم تابلو نباید این قدر بالا باشه. یک جورهایی گیر می‌دادم و باب بحث و کل کل را راه می‌انداختم مثل همیشه. عین خونه راحله که هر بار می‌رفتم می‌گفتم :" خیلی بالا زدی‌ها."
می‌گفت:" سه ساله هر بار می‌آی همین را می‌گی." اما باز هم می‌گفتم. یعنی بار بعد که می‌رفتم خونه‌اش می‌گفتم:" این تابلوهات را خیلی بالا زدی‌ها. واقعا نمی‌فهمم چرا؟" یه جور خاصی هم می‌گفتم. انگار که مثلا خیلی از دکوراسیون سرم می‌شه. اونم هر بار می‌خندید.
می‌گفت:" بازم گفتی که. بشین تا چایی بیارم." روی اون راحتی‌ها که لم می دادم دیگه واقعا یادم می‌رفت راحله تابلوهاش را کجا زده. چقدر بالا و چقدر جای ناجوری که درست در تیررس نگاه من نیست.
حرف که گل می‌انداخت، همه چیز یادم می‌رفت. مخصوصا موقع حرف زدن هیجانی هم می‌شد، صداش را بالا می‌برد. گاهی فحش می‌‍داد، گاهی ریسه می‌رفت از خنده. وقت‌هایی که شوهرش نبود و نمی‌اومد، خیلی بیشتر خوش می‌گذشت. من که با امیر مشکلی نداشتم، اما وقتی نبود، می‌شدیم عین همان وقت‌ها که دانشجو بودیم و همه چی را دوتایی می‌دیدیم. سفرهای دوتایی. عاشقی‌های دوتایی. مثل همه لباس‌هایی که دوتایی مثل هم خریدیم. انگار دوقلو بودیم.
همیشه وسط حرف‌هایش بلند می‌شد برود کدبانویی کند و غذا بگذارد، می‌گفتم:" بیام کمک؟" با همان لحن‌های تهاجمی‌اش، می‌گفت:" اوه اوه آره. نه این که می‌خوام برات غذا درست کنم، بیا کمک. یه چی از فریزر برات می‌گذارم. زیتون هم می‌گذارم کنار بشقابت که بدونی خیلی دوستت دارم و تحویلت گرفتم."
این‌ها یعنی غذا قرار است خیلی خودمانی و ساده درست شود. آن وقت من هم دستم را می‌کردم توی جیب‌‍‌های پشت شلوار جین‌ام و قدم زنان توی خونه‌اش می‌چرخیدم و می‌گفتم:" دستت درد نکنه، سهم زیتون‌های امیر را هم بگذار برای من پس." بعد همان جور باز می‌رفتم سر وقت تابلوها.
می‌گفتم:" اما راحله این را خیلی بالا زدی‌ها. آخه کی این قدر تابلو را بالا می‌زنه." اونم شاکی می شد و داد می زد:" اوووووه. گیر دادی‌ها. بکَنش بابا. بکَنش."
منم قاه قاه می‌خندیدم و می‌گفتم:" نه بگذار باشه که من هر بار بهش گیر بدم، این طوری بیشتر خوش می‌گذره."

*****

هیچ بوی خاصی نمی‌آید. خانه و اتاق مثل همیشه است. تمیز و بی‌هیچ رد و نشان غریبه‌ای. غیر از همان رد رژی که یک بار بود، هیچ چیز دیگری هیچ وقت نبوده و نیست. اما یک چیزی اینجا عجیب است. غیر از سردی خودش. این عجیب بودن از همان حس زنانه می‌آید. از آنها که هزار چیز را کنار هم می‌چینی و می‌بینی یک جای کار می‌لنگد. مثل این سه تا میخ بی‌کار که حتما نباید همان طور عاطل و باطل باشند. این حس از همان‌هاست که وقتی دور هم جمع می‌شویم، صد بار می‌گوییم:" همیشه باید به این حس زنانه اعتماد کرد." عین گیج‌ها توی اتاق چرخ می‌زنم، چیزی نیست. عین همیشه است. فقط من هستم و آیینه گوشه اتاق. این آیینه را دوست ندارم. همیشه من را غمگین نشان می‌دهد. حتی زشت. اما من که زشت نیستم. حتی معمولی هم نیستم. خوبم.
یک بار داشتیم یک تست روانشناسی می‌زدیم. از این‌ها که توی اینترنت هست و بعد از سوال و جواب، امتیازت را اعلام می‌کند و براساس آن می‌گه چه شخصیتی داری. یک جایش نوشته بود:" نظرتان در مورد صورتتان چیست؟" من گزینه معمولی را انتخاب کردم.
راحله یهو داد زد:" تو معمولی هستی؟"
گفتم: "پس زشتم؟"
گفت:" نه، دیوونه‌ای. این نه چشم و ابرو داره، نه دماغ و دهن، نه لبخند قشنگ، با اعتماد به نفس هزار زده زیبا. تو از اونم کمتری؟" به سارا اشاره می‌کرد. نه خب، از اون خیلی خوشگل‌تر بودم، اما گفتم:" آخه از اینا نیستم که آدم‌ها مسخ‌ام بشن." توی این آیینه هم همین طوری‌ام. مسخ کننده نیستم. بیشتر غمگین‌ام. یعنی این غم عجیبه؟ آره عجیبه. چرا هر بار با هزار شور میام و یهو غمگین می‌شم؟ لعنتی آیینه را هم درست گذاشته زیر این میخ‌های بی‌کار.
صدایش از آشپزخانه می‌آید."عزیزم. عزیزم." در کمد لباس‌هایش باز است. یعنی نیمه باز. فقط یه ذره کله می‌کشم. به اندازه‌ای که گوشم بچسبه به شونه‌ام. لباس‌ها یک طرف روی هم ریخته شده. این‌ها از لنگه بازتر کمد هم معلوم است. اما من گردنم را کج می‌کنم تا توی نیمه کم‌تر باز شده را ببینم. سمت چپ را.

*****
راحله چندتایی ناگت سرخ کرده و زیتون و خیارشور و گوجه فرنگی خرد شده هم گذاشته کنار بشقاب‌ها. دو لپی می‌خوریم. می‌گه:" خدا پدر و مادر مخترع اینا را بیامرزه. خیلی خوب چیزی درست کرده."  همین جوری که می‌خوریم از گاف شوهر خواهر دختر عمه‌اش می‌گفت. کشف گاف، از همان حس زنانه شروع شده بود و موبایلش را چک کرده بود. بعد کیفش را. هی چک کرده و چک کرده بود، آخرش دیده بود بعله.
راحله حسابی به هیجان آمده. باز پوست گردنش سرخ شده و صدایش اساسی بالا رفته. این جور وقت‌ها حس می‌کنم داره سرم داد می‌زنه. ظرف‌ها را می‌گذاره توی ظرف‌شویی. منم چای می‌ریزم.
بهش می‌گم کاش موقع خرید جهازت، یه قوری و کتری هم می‌خریدیم. من چای این چای سازها را دوست ندارم. می‌گوید:" دیوونه. الان کی قوری و کتری می‌گذاره؟"
می‌گویم:" من. چای اون یه چیز دیگه است."
راحله پاهایش را می‌اندازه روی هم. هنوز هیجان زده شوهر خواهر دختر عمه‌اش است. یکی در میان هم فحش می‌دهد. این جور وقت‌ها چشم‌هایش درشت‌تر هم می‌شود. من خیلی آرام می‌گویم:" ببین وقتی می‌ری سراغ دفتر خاطرات هر کسی، باید آماده بری." می‌گوید:" یعنی چی:" یعنی ممکنه هر چیزی را بخونی. مثلا من دفتر خاطراتم را می‌گذارم توی کمدم. اگر رفتی و خوندی، یعنی یواشکی و بدون اجازه، باید آماده باشی هر چیزی را بخونی. حتی حرف‌هایی که خوشت نیاد. مثلا ممکنه من نوشته باشم از تو بدم می‌آد. حالا اگر خوندی و اومدی به من گفتی، من حق دارم ناراحت بشم یا نه؟"
راحله جوری براق می‌شود که انگار می‌خواهد بزنتم. "یعنی چی؟"
من دو تا ابرو را بالا می‌اندازم و همان طور آرام می‌گویم:" خب دنیای خصوصی خودم بوده. حق داشتم توش بنویسم."
باز شاکی می‌شود. برای همین داد می‌زند:" زن و شوهر فرق دارند."
من: یعنی تو هیچ چیز مخفی از امیر نداری؟"
راحله: من فرق دارم. تازه خیانت خیلی فرق داره.
من: نمی‌دونم‌ها، اما فکر کنم آدم‌ها در یک دوره‌ای نیاز دارند زندگی خصوصی داشته باشند. حتی شاید باز عاشق بشن. یعنی تو 20 سال دیگه هم عاشق امیر می‌مونی؟
راحله: دوستش نداشته باشم، ازش جدا می‌شم.
من: نمی‌دونم، اما فکر کنم اگر رفتی سراغ دفتر خاطرات کسی، باید جنبه‌اش را داشته باشی. اونجا هر چیزی ممکنه بخونی. باید حواست باشه بعدا به روش نیاری. یعنی چون مخفی است، حق نداری بری سراغش. رفتی، هر چی دیدی، انگار که ندیدی.
راحله: مگه می‌شه؟ زندگی زن و شوهری فرق داره.
من: پس نرو سراغ دفتر خاطراتش.
راحله: یه چی می‌گی‌ها. آدم شک می‌کنه یهو. حس زن هیچ وقت بهش دروغ نمی‌گه. می‌ری که مچش را بگیری. بعد ببینی و صدات درنیاد؟ دیوونه‌ای؟
حسابی عصبانی است. رگ گردنش هم بیرون زده. حالا غیر از گردنش تا خط سینه‌اش هم سرخ شده. حتی از من هم عصبانی است. بلند می‌شود که باز چای بیاورد. من هم دنبالش می‌روم. همان طور دست‌ها را توی جیب‌های عقب شلوار جین کرده‌ام. باز می‌گویم:" اما این تابلوها را خیلی بالا زدی‌ها."
می‌خواهم قاه قاه بخندد که می خندد.
*****
گردنم کج کج شده. توی آن تاریکی کمد، از لای این در نیمه باز کمد لباس‌هایش، سه تا تخته شاسی معلوم است. روی همه لباس‌ها گذاشته شده. دست دراز می‌کنم و هر سه را بر می‌دارم. سه تا تخته شاسی عمودی که عکس را خیلی تر و تمیز رویش چسبانده‌اند. روی یکی با پیراهن قرمز است. یکی با پیراهن مشکی و آن یکی ساتن شیری است. زیباست. طرح صورتش خیلی زیباست. همه صورتش با هم توازن دارد. چشم‌ها و ابروها. لب‌ها و گونه‌ها. به خصوص آن طور که لب‌ها را قرمز کرده و لبخند آرامی هم زده. جذاب است. از آنهاست که آدم را مسخ می‌کند. قرمز را رد می کنم و شیری را نگاه می کنم. قدش بلند است. کمرش هم باریک. شیری را رد می‌کنم و مشکی را رو می‌آورم. نگاهش مهربان است و پر از آرامش. انگار در این دنیای پراسترس نیست. تخته‌ها 15 در 20 سانت است. شاید کمی کم‌تر شاید هم بیشتر. سه تا هستند. 

یکشنبه 15 دی‌ماه 1392

هیچ نظری موجود نیست: