۱۳۹۲ بهمن ۱, سه‌شنبه

"ممنوعه، بابا عکس نگیر"



 
صدای آقای اینانلو است که در شهر زیرزمینی کیش پیچیده. جوری تالار به تالار توضیح می دهد که انگار بالای سرت نشسته و فرمان می‌دهد که "به بالا که نگاه کنید...."،  "به چپ که نگاه کنید..." هیچ کدام از این اتفاق‌ها هم نمی‌افتد. از این پیچ در پیچ، می‌رسیم به موزه شهر زیرزمینی. از همان ورودی یکی دو تا عکس می‌گیرم تا چند متر بالاتر تابلوی "هشدار" را می‌بینم که عکس نگیرید. عجیب هم نیست. فقط تابلوها را کمی دیر گذاشته‌اند و زیادی بالا و نزدیک سقف. در حالی که توجه همه به کوزه و سفال‌هایی است که داخل دیوارها جاسازی شده است و کسی به سقف و نزدیک‌های آن کاری ندارد. از قضا خیلی‌ها هم موبایل به دست تند و تند عکس و فیلم می‌گیرند. البته اینجا که محوطه داخلی موزه است، چندین تابلوی "عکس‌برداری و فیلمبرداری ممنوع" هست، اما کسی نیست هشدار بدهد که نگیرید. آقا "عکس و فیلم نگیر." حالا آقای اینانلو هی از تاریخ چند صد ساله و خیلی بیشتر هم می‌گوید و از هنر دست و فکر اجدادمان تعریف می‌کند.

مرد نه جوان است و نه میانسال. حداقل 42 سال را دارد. با یک سیبیل قیطانی مشکی و موهایی که بخش جلویی‌اش کمی ریخته. موها را از راست به چپ زده و به قولی سیم کشی کرده، اما باز هم جای خالی موها معلوم است. پسر بچه‌ای شاید 10 ساله کنارش راه می رود. خیلی عادی نیست راه رفتنش. عینک گرد قرمزی هم دارد. شباهتی به کودکان عقب مانده ذهنی دارد، اما نه خیلی. فرض بعدی را می‌گذارم بر این که کمی لوس است، اما نه این است و نه آن. پسر جذاب دوست داشتنی هم نیست. حتی با آن موهای بورش. پدر موبایل را دست گرفته و تند و تند عکس می‌گیرد. من که خیلی به موزه نگاه نمی‌کردم، در حال رصد مردمی بودم که عکس می‌گرفتند، اما او هم نگاه نمی‌کرد و فقط تند و تند عکس می‌گرفت. پسر دست پدر را تکان می‌داد و با صدایی که کمی ناله وار بود، می‌گفت:" نگیر، بابا عکس نگیر."
پدر همچنان عکس می‌گرفت و پرسید:"چرا؟"
پسر باز با همان صدای ناله جواب داد:" آخه اینجا ممنوعه."
پدر حتی به پسر نگاه نکرد و همچنان مشغول بود:" کو؟ کجا گفته ممنوعه؟"
پسر، باز همان طور ناله وار دیوار را نشان داد:" اوناها. نوشته ممنوعه. عکس برداری ممنوعه. بابا نگیر."
پدر خندید. این بار دوربین را جوری تنظیم کرد که پسر هم بخشی از آثار موزه باشد:" عوضش ننوشته عکس انداختن از تو ممنوعه که. از تو می‌گیرم." و باز چند عکس دیگر گرفت. پسر نزدیک بود اشکش در بیاید. "بابا تو رو خدا نگیر. عکس نگیر دیگه. بابا."

چهارشنبه 2 بهمن ماه 1392

هیچ نظری موجود نیست: