۱۳۹۲ بهمن ۱, سه‌شنبه

"گاهی فقط باید گاز را ول کرد"



دور از جون همگی چند روزی مهمان کیش بودیم. از این همه فقط روز جمعه فرصت دست داد تا سیر و سیاحتی کنیم و رفتیم سمت ساحل برای دوچرخه‌سواری. اسکوترها بدجوری چشمک می‌زدند. خیلی طنازانه و داف طور. به خصوص که چندتایی ویراژ دادند و از جلومون رد شدند. موندم بین دوچرخه و اسکوتر کدوم را سوار بشم که آقایی پرسید:" اینا باحاله؟" گفتم: "نمی دونم والا، منم موندم کدوم را بگیرم." آقا و دوستش رفتند اسکوتر گرفتند و من هم دوچرخه. آقا موقع رفتن گفت:" خواستی بیا یه دور بزن." گفتم:" بسیار هم عالی. میام."
خلاصه بعد از 17 – 18 سال پا به رکاب شدم و اولش کلی چپ و راست می شدم، اما سریع جمع و جور شد. فقط من طبق عادت همه سال ها کاری به ترمز نداشتم.
چند صد متر بالاتر آقا را دیدم. گفت بیا سوار شو. اولش هم گفت این گاز و این هم ترمز. منم دوچرخه را ول کردم و سوار بر اسکوتر گاز دادم. آخ آخ چه حالی داد. فقط من هی گاز می دادم و جدول هی به من نزدیک می شد. خیلی حرفه ای از روی جدول پریدم و توی شن های کنار پیست دوچرخه پس افتادیم. هم من و هم اسکوتر.
آقا هم خنده اش گرفته بود و هم نگران شده بود. برای همین هی می گفت:" شما خوبی؟ منم می گفتم:" آقا این موتور را داغون کردم." آقا اما عین خیالش نبود. هی می گفت فدای سرتون. گویا از ضد ضربه بودن این ها خبر داشت.
تعارف زد که باز سوار شوم، اما حیا به خرج دادم که "نه بابا، می زنم داغونش می کنم" برای همین خودش سوار شد و چرخی زد و باز توضیح در مورد گاز و ترمز و این که تا احساس خطر کردی، باید گاز را ول کنی.
گفتم:" ای بابا، از اول می گفتید. یاد گرفتم." راستش خالی بستم، فقط دلم می خواست باز هم بشینم.
این بار به جای پیست رفتم توی زمین خالی کناری و شروع به چرخ زدن کردم. خیلی خوب بود. برای همین از ذوق جیغ هم می زدم. همه چیز خوب بود، غیر از انتخاب زن و شوهر جوان. هر جایی می شد قدم زد، غیر از این جا، اما زن و شوهر خیلی رمانتیک در حال قدم زدن بودند و منم به سمت اونا می رفتم. کنار آنها هم یک بته عظیم خاردار بود. دیدم فرمان را به راست بچرخونم، می افتم توی سرازیری. به چپ بچرخونم، نقش زمین می شم. مستیقم هم برم که عروس و داماد بیمارستانی می شوند. غیر از این ها حتی می تونستم گاز را ول کنم و ترمز را بگیرم، اما جای همه این کارها یک راست رفتم توی بته. خار بود که اساسی رفته بود توی جونم. باز من نگران موتور بودم و اون بنده خدا سعی داشت من را از دست خارها نجات بده. چون شال و مانتو و شلوار همگی گیر کرده بودند. البته یه ته خنده ای هم داشت. یه ذره هم صورتش را نگران نشان می داد که بلایی سر من نیومده باشه، من اما، نگران اسکوتر بودم که زدم داغونش کردم و الان کلی باید خسارت پرداخت کنند. اما اصرار داشت که مهم نیست. فدای سرتون.
گفتم: بعید می دونم دیگه راه بره ها.
گفت: هیچی اش نشده، خیالتون راحت. شما مطمئنی خوبی؟ دست و پا سالمه؟
قیافه اش یه ذره نگران بود، دیدم خیلی اصرار داره که بلایی سرم نیومده باشه، منم همش دستم روی اون شیاری بود که خار روی شلوارم باز کرده بود. اندازه یه بند انگشت بود. پوستم هم می سوخت. معلوم بود خراش داده. گردن و دست و پام هم حسابی درد می کرد. برای همین گفتم:" خارش، شلوارم را پاره کرد."

شنبه 28 دی ماه 1392


هیچ نظری موجود نیست: