۱۳۹۲ شهریور ۸, جمعه

"هی می گه خدا خدا . . ."



لکنته ای است برای خودش. دنده‌اش به نظرم جا نمی‌رود. صندلی هم یک جورهایی لق است. شیشه هم تا نیمه باز است و نه پایین‌تر می‌رود و نه بالاتر. از این گوشه، یک سر کم مو که همه‌اش سفید است معلوم است و قدی که کمی از صندلی بالا زده.

صندلی جلو پسری نشسته که پیرمرد از میدان آرژانتین تا هفت تیر سه بار بهش می‌گوید:" آخرش چی؟ لیسانس می‌شی. بعد می‌ری فوق لیسانس می‌گیری، وقتی می‌ری می‌گی کار، بهت می‌گن کار نداریم."
پسر اما حرف نمی‌زند. فقط گاهی به صورت مرد نگاه می‌کند و باز سر می‌چرخاند طرف خیابان.
پیرمرد: این همه نفت و گاز می‌فروشیم، آخرش نون شب نداریم بخوریم. هیشکی نداره‌ها. اینجا هم باید بشه عین عراق. عین افغانستان. تیکه تیکه بشه. هزار تیکه. فقط این جوری درست می‌شه.
پسر: یعنی درست می‌شه؟
پیرمرد: تازه اول بدبختی مونه. همون نفت و گاز را هم نمی‌تونیم بفروشیم. اونوقت اینا چی کار می‌کنند؟
پیرمرد سکوت می‌کند و منتظر جواب است. پسر هم حواسش نیست. برای همین پیرمرد با دست می‌زند به پای پسر.
پیرمرد: اونوقت اینا چی کار می‌کنند؟
پسر: کیا؟
پیرمرد: همین رفسنجانی. میلیاردها دلار خرج بچه‌هاش کرده. همه شون را فرستاده خارج. تا آمریکا بیاد، عمامه را درمیاره. عبا را در میاره. یه جوری که انگاری هیچ وقت آخوند نبوده. همه را منکر می‌شه.
پسر: بعدش چی می شه؟
پیرمرد: هیچی دیگه. همه‌شون عبا و عمامه را درمیارن. می‌رن خارج. یه گوشه دنیا یه تیکه زمین می‌خرن، زندگی‌شون را می‌کنن.
پسر: خدا به دادمون برسه که این طوری بدبختی می‌کشیم.
پیرمرد: خدا چی کاره است؟ اون بدبخت کاری نداره. انگلیس پدرسگ اینا را انداخت به جون ما. حالا هم فقط امریکا باید ببرتشون. چاره‌اش همینه.
پیرمرد هنوز برای پسر حرف دارد، اما او بالای میدان پیاده می‌شود. تا در را می‌بندد، پیرمرد می‌گوید:" حاج خانوم، مردم دیوونه‌ان به خدا. خرن اصلا. می‌گه خدا. خدا مگه مرض داره اینا را بندازه به جون ما؟ انگلیس اینا را آورد."
من: خودمون چی؟ مردم هیچ کاره‌ بودند؟
پیردمرد: کدوم مردم؟
من: همونایی که انقلاب کردند.
پیرمرد: کی انقلاب کرد؟ انقلاب کدومه؟ شاه بدبخت مرده بود، چهار نفر هم ریختن توی خیابون، انگلیس هم اینا را آورد. یک صبح تا بعد از ظهر هم بیشتر طول نکشید. همین. خدا چی کاره است؟

شنبه 9 شهریور 1392



هیچ نظری موجود نیست: