۱۳۹۲ مرداد ۱۹, شنبه

کارت خبرنگاری دارم



خوبیه صندلی عقب، پشت راننده اینه که همه ماشین را می‌تونی ببینی و زیر نظر داشته باشی. هم مسافر کنار راننده را، هم کناری‌های خودت را و هم راننده را. به خصوص اگر مثل این یکی اساسی در صندلی‌اش فرو رفته باشد. این طوری حتی رنگ شلوار آبی‌اش که با پیراهن‌اش هماهنگ است، قشنگ معلوم است. حتی دست آفتاب سوخته‌اش. فقط صورتش معلوم نیست مگر این که سرش را حسابی بچرخونه طرف پنجره. آن وقت ریش پرفسوری‌اش که یک جورهایی بور است هم معلوم می‌شود.
مرد هیکلی که صندلی کنار راننده نشسته، دایم حرف می‌زند. با هزار استدلال می‌خواهد ثابت کند که سمند و پژو 405 یکی هستند. نشان به آن نشان که فلان قطعه را که برای سمندش عوض کرده، همان قدر پول داده که فلانی برای 405 اش داده. تقریبا هم سن و سال هستند. کم‌تر از 30 سال. اما سن مرد هیکلی بیشتر نشان می‌دهد. به خصوص که تا نیمه سرش هم خالی است.
حالا بحث رسیده به عزت که الکی به همه سلام می‌کند. مرد هیکلی دایم تاکید می‌کند که عزت دیوونه است. بعد هم قاه قاه می‌خندد و می‌زند روی پایش که "عزت به در و دیوار سلام می‌کنه". این یکی هم تاکید می‌کند که "قصد بدی نداره، همین جوری بوده همیشه".
اصلا کاری ندارند چند نفر دیگر هم در ماشین هستند. انگار برای داشتن یک روز دو نفره بیرون آمده‌اند. اتوبوسی وسط خیابان در لاین کناری ایستاده و یک نفر که احتمالا مسافر آن بوده، بیرون در حال داد و بیداد است و دستش را به عنوان تهدید تکان می‌دهد. البته نه خیلی خشونت طلبانه. چند نفری هم دورش جمع شده‌اند و دستش را گرفته‌اند که احتمالا حمله نکند. آنها هم خیلی جدی مرد را نگرفته‌اند. راننده هم داخل نشسته و از همان جا با حرارت جواب می‌دهد. این دو، تا اتوبوس و معرکه را می‌بینند، هر کدام سرهایشان را از پنجره بیرون می‌برند و داد می‌زنند:" بیا پایین بزنش. از اونجا که فایده نداره."
حالا هر دو داخل آمده‌اند. پشت چراغ قرمز عباس آباد هستیم. مرد هیکلی هنوز در حال حرف زدن است. چشمش که به سینما آزادی می‌افتد، می‌گوید:" خیلی وقته سینما نرفتم. یه روز باید برم."
راننده فقط سر تکان می دهد. مرد هیکلی:" اینجا نه ها. گرونه بابا. من می‌رم سینما ماندانا. همه این فیلم ها را هم داره. همین پریروز دیدم. این فیلم یارو اصغر فرهادی چیه؟"
راننده: چیز.
مرد هیکلی:" یادم بودا. هیس نه اون یکی."
راننده: گذشته.
مرد هیکلی: آره، آره. همه را داشت. می رم اونجا، سه تومنه. شما هم دیگه با اجازه‌تون باید دور این چیزا را یواش یواش خط بکشی.
راننده: چرا؟
مرد هیکلی: گرونه خب. یه کم خودت را جمع و جور کن.
راننده: نه بابا، من کارت خبرنگاری دارم. با اون می‌رم.
مرد هیکلی: خوبه که، یکی هم برای من بگیر.

پنج‌شنبه 17 مرداد 1392
   

هیچ نظری موجود نیست: