پسر به هوای دوست دخترش وارد واگن مخصوص بانوان
میشود. این جور وقتها کسی هم اعتراض نمیکند. انگار همه فکر می کنند طرف سرش گرم
است یا یکی مواظبش هست. آقای سیبیلو هم دنبالشان میآید داخل همین واگن. یک دستش
کیف چرمی است و دست دیگرش کتابی است کم قطر که عکس یک زرافه رویش است. تا وارد میشود،
خیلی ماهرانه جای پسر را در کنار دختر میگیرد و سر حرف را با باز می کند. کتاب را
جلوی دختر گرفته و با چشم اشاره میکند "این را ببین. حالا این یکی را".
پسر هم که در این شلوغی جایی ندارد که یک دوره سه نفره راه بیاندازند، رفته پشت
مرد سیبیلو و از سر شانه مرد هی سرک میکشد ببینید در کتاب چه هست؟
مرد سیبیلو کتاب را دست دختر میدهد و میگوید:"
بخونید و جواب بدید؟" دختر حدود 23 یا 24 ساله است. دوست پسرش در همین تعارفها،
هنوز چشم به کتاب دارد. دختر ابروهایش را بالا میاندازد جوری که نشان دهد تعجب
کرده و یک لبخند بزرگ تحویل میدهد که آن هم باز حالت تعجب دارد. اما کتاب را نمیگیرد.
مرد سیبیلو که بیشترش سفید است و کمی هم خاکستری و چندتایی سیاه، کتاب را به دست
دختر کناری من میدهد. شما بخونید این را و جواب بدید. دختر در حال ورق زدن است.
من هم موهای پرپشت مرد را نگاه میکنم که در جلوی سر یک دست سفید است و به حاشیه و
پشت که می رود، خاکستری شده.
دختر کناری که تا دقایقی پیش حسابی در خودش بود
و جواب چند کلام حرف من را هم نداده بود، حالا کتاب را دست گرفته و میگوید:"
اینا که همه جوابهاش را هم داده." مرد سیبیلو صدایش را جوری تنظیم کرده که
آدمهای بیشتری بشنوند. خیلیها نگاهشان به اوست.
مرد سیبیلو:" شما بگو" جنگ صد روزه
چند روز طول کشید؟ جورج ششم اسمش چی بود؟"
دخترها میخندند و میگویند اینها که جوابهاش
توی خودش هست."
مرد سیبیلو: " ورق بزن. برو صفحه بعد. حالا
جوابهای درست را ببین."
دختر میخواند و سری تکان میدهد. " عجب،
آدم را به اشتباه می اندازهها".
مرد سیبیلو: "منظور این کتاب از این سوالها
اینه که سریع قضاوت نکنید. شما من را می بینی، زودی نگی فلانی این جوریه. من نگم
اون خانم فلان جوره."
مرد سیبیلو حالا نشسته و همچنان در حال بحث است
و حالا چشمهای خانمهای روبهرویی را هم خریده و برای آنها هم حرف میزند. همچنان
هم در مورد قضاوت نکردن است و دایم همه را تشویق میکند که سعی کنند قضاوت نکنند. پیش
از آن که قطار بایستد، بلند میشود و لبخندی نثار خانومها میکند. من هم کنار در
میرم. خودش را کنار میکشد و با دست اشاره میکند و میگوید:" خواهش میکنم
اول شما." چند قدم با من فاصله دارد. روی پلههای برقی هم یک پله عقبتر از
من است. میخواهد یک جوری سر حرف را باز کند. حتی آن موقعی که در قطار بودیم و در
دفترم از او نت بر میداشتم، دایم سرک میکشید ببینید چه می نویسم. اما موفق نشد.
چند پلهای بیشتر فرصت ندارد.
صدای دختری از پشت به کمکش میآید. دختر با موبایل حرف میزند که بیشتر شبیه
فریاد است:" دایم باید سیم جیم ام کنی؟ آمار منو میخوای چی کار؟ چی کار داری
کی میآم؟" من برنمیگردم ببینم کیست و چند ساله. اما مرد که حالا روی پله
کنار من ایستاده و صاحب صدا را هم دیده، سرش را به گوشم نزدیک میکند:" داره
با شوهرش سر مادر شوهرش دعوا میکنهها". به آخرین پله رسیدهایم. من با یک
لبخند بزرگ به کتابی که عکس زرافه دارد و هنوز در دستش هست نگاه میکنم که تاکید
دارد قضاوت نکنید.
پنجشنبه هفتم شهریور 1392
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر