۱۳۹۲ مرداد ۳۱, پنجشنبه

"پیکان لازمه حاجی"



حاجی که عقب نشسته، سر شوخی را با زن مو سفید باز می‌کند. از اولش معلوم نبود حاجی است، راننده بعد از شوخی‌هایش با زن مو سفید که ناخن‌های بلندی هم دارد و چمدان به دست عقب نشسته، حاجی خطابش می‌کند. مسافر جدید که سوار می‌شود، حاجی از خیر حرف و شوخی می‌گذرد. راننده هم حرف را عوض می‌کند.
راننده:" چند قیمت گذاشتند حاجی؟"
حاجی خودش را می‌کشد جلو. موهای کوتاهی دارد و چتری‌هایش بالای ابروهاست که نصف کمترشان سفید هستند. حدود 50 ساله است با دستانی کمی تپل و سفید. از این‌ها که انگار تا به حال کار نکرده‌اند.
حاجی:" کارشناس قیمت گذاشته، اما الکیه." بعد هم انگار که بخواهد از حرف بپرد، می‌گوید:" باتری خارجی گذاشتم 230 هزار تومن. داغی‌اش را هم برداشت."
راننده:" اون را چند حساب کرد؟" (راننده قد بلندش را تا زده پشت فرمان. صندلی را تا توانسته عقب برده و کمرش را هم خم کرده. رگ‌های دست‌های استخوانی‌اش بیرون زده. شین را با غلظت بیشتری می‌گوید و چشمانش کمی خمار است)
حاجی: "با هم حساب کرد. این را هم نقد گرفت. یه سرسیلندر هم باز کردم، اصلا نمی‌شه بهش دست زد. می‌گن خارجی، اما فقط یه سال کار می‌کنه. ایرانی هم یه سال کار می‌کنه.(خیلی شمرده حرف می‌زند و آرام حرف می‌زند)
راننده:" من ایرانی می‌بندم. این کاوه هست، طوسیه، اون نه. خوب نیست. بقیه‌شون همون یک سال کار می‌کنن.
حاجی: اما پیکان یه چیز دیگه بود. ما داشتیم می‌رفتیم مسافرت. آقا توی جاده این تسمه پاره کرد. به زنم و خواهر زنم گفتم جوراب دارید؟ جوراب هاشون را گره زدم و جای تسمه استفاده کردم. تا یه دهاتی رسیدیم و تمسه خریدم. حالا انگار قراره دوباره بسازنش. مجلس موافقت کنه، توی دولت جدید دوباره می‌سازنش. فقط یه تغییراتی می‌دن. البته درستش هم همینه.
راننده: آره آقا. همه چی‌اش همه جا پیدا می‌شد. خیلی خوب بود. پیکان لازمه حاجی.

31 مرداد 1392

هیچ نظری موجود نیست: