۱۳۹۲ فروردین ۳, شنبه

از شرق تا میانه و بالعکس- روایت خرداد 05


"هاشمی، دیکتاتور شکم سیر"

من، مسافری هستم که هر روز، از شرق تهران سوار بر مترو به میانه شهر می روم آن هم حوالی ظهر. شب نیز از همان میانه به شرق باز می گردم. پاتوق اصلی ام آن دو جفت صندلی تکی است که در آخرین واگن ویژه بانوان روبه روی هم هستند. هر روز تا خرداد(بی توجه به میزان حادثه اش که پر است یا خالی)، آمار کناری هایم را می گیرم.
قطار خالی است عین همه این چند روز. من هم در پاتوقم چند ایستگاهی را در انتظار مهمان رد کرده ام.فاصله ای تا پیاده شدن ندارم. دخترکی جیغ جیغ کنان می آید روبه رویم و داد می زند:"مامان بیا اینجا. اینجا خیلی باحال تره." مادر کم تر از 40 سال دارد اما؛ پوست سبزه تندش، بد چروک خورده است. چادر را با یک دست روی سر نگه داشته و دو بالش را زیر آن یکی دستش برده. هر تکه از لباس هایش یک ساز می زند. شلوار و مانتو و روسری مجموعه ای است از رنگ ها. برعکس دخترکش که یک سر سفید و صورتی است. موقع راه رفتن هم با این که لاغر است، یک بار طرف راست لنگر می اندازد و بار دیگر، طرف چپ. بالاخره می رسد به پاتوق ام و کنارم. ننشسته، گلایه می کند از این ساعت ها.
او: ذلیل مرده ها، برای چی ساعت ها را می کشن جلو؟ ببین من ساعت چند از شهر ری راه افتادم، الان چنده اونوقت. (به خیال این که ساعت می پرسد، نشانش می دهم. اما؛ ساعت را برای خودم خواسته. انگاری که باید بدانم.)
من: خیلی بده. زمان زود می گذره. البته روزهای اول این طوری است.
او: (همه صورتش را چروک می کند)، چی درست می شه؟ احمدی نژاد تصویبش کرده ها.
من: پس سه ماه صبر کنید، درست می شه.
او: چی درست می شه؟(صدایش را آرام می کند جوری که در گوشی شود). این چنان گ.... (حرفش را می خورد و جایگزین بهتری می سازد) گند زده که کی می تونه جمعش کنه. همه اونایی که بهش رای داده بودند هم پشیمونند. به حضرت عباس.
من: واقعا؟ اما طرفدار هم داره انگاری؟
او: این؟ این؟ من که حالم به هم می خوره هر بار می بینمش.
من: شاید بعدی خوب باشه.
او: دیگه نه. تموم شد. هیچ کس نمی تونه گ...(باز می خورد حرفش را) گند کاری این را جبران کنه.
من: با این حساب اهل رای نیستید این بار.
او: من؟ من؟ اصلا. هیچ وقت
من: واقعا هیچ وقت رای ندادید؟
او: (باز همه صورتش را جمع می کند، چشم ها را می بندد، ابروها را بالا می برد و در همان حال سرش را به عقب کش می دهد. یک صدایی هم از دهانش می آید که "نووووچ"). هیچ وقت.
من: حتی یک بار؟
او: اصلا. هیچ وقت. اما؛ اون سری که چیز بود. چیز. خاتمی. آره. به خاتمی رای دادم. آهان میرحسین هم (صورتش باز جمع می شود). که چه کردند باهاش. دیدی؟ زندانی اش کردند. طفلی چی به سرش آوردن به قرآن.
من: هنوز هم...
او: آره دیگه. نمی خوانش. خاتمی و هاشمی را هم نمی خوان. اینا فقط خودشون را می خوان. من اما؛ از خاتمی هم خوشم می آد. (صدایش را پایین می آورد) با این که آخونده، اما چیزه..چیز.. جوان پسنده. حتی این رفسنجانی. با این که دیکتاتوره، اما؛ هر چی می خواسته چاپیده. الان شکمش سیره. می دونی چقدر ثروت داره؟؟ خیلی. همین آفتاب و مهتاب هست] مجتمع های خدماتی_رفاهی جاده ای[، همش مال پسر اونه. (باز صدایش را آرام می کند) همین فایزه، می دونی چقدر سهام داره؟ اووووه، خیلی. خودت که بهتر می دونی دیگه. اینه که می گم اینا سیرن. اما؛ این چی؟ به قرآن خونه اش را رفتیم ما، حالت به هم می خورد. گشنه است دیگه.
من: خونه اش برای چی رفتید؟
او: از مشهد که بر می گشتیم، یه جا توی گرمسار نگه داشتند، گفتند این خونه اش هست. وااااااااااای. حال آدم به هم می خورد. درش عین در ط... یه چیزی بود اصلا. ایـــــــــــــــــش(باز همه صورتش را جمع می کند و انگاری چیز ترشی خورده باشد، چشم ها را می بندد و سرش را تکان می دهد). همین دیگه یه مشت گشنه و ندید بدید اومدن افتادن به جونمون. مگه دیگه می رن. سیر بشو هم نیستند.
قطار می خواهد از تونل بیرون بیاید. خانم پشت میکروفن می گوید:"ایستگاه فلان". او بلند می شود و چادر را زیر بغل می زند و می گوید:" بهم نمی آد به میرحسین رای داده باشم؟"
من: چرا نیاد؟ (با تمام صورت می خندد و چشمک می زند چند بار.)
او: (چشمانش شیطان می شود) تو احمدی نژادی هستی؟
من: به من چی می آد؟ (با همه صورت و دوچشمی مثلا چشمک می زند.)
در باز می شود و بیرون می رود. بوسی از کف دست برایم از پشت شیشه می فرستد و داد می زند:" سال خوبی داشته باشی." دستش را به علامت خداحافظی تکان می دهد و قطار که حرکت می کند، او همچنان دست تکان می دهد و می پیچد طرف پله های خروجی.
شنبه سوم فروردین 1392

هیچ نظری موجود نیست: