۱۳۹۲ فروردین ۹, جمعه

از شرق تا میانه و بالعکس- روایت خرداد 11


"این بار نوبت دعوای مشایی و ولایتی است"

من؛ مسافری هستم که هر روز از شرق تهران سوار بر مترو به میانه شهر می روم آن هم حوالی ظهر. شب نیز از همان میانه به شرق باز می گردم. پاتوق اصلی ام آن دو جفت صندلی تکی است که در آخرین واگن ویژه بانوان روبه روی هم هستند. هر روز تا خرداد(بی توجه به میزان حادثه اش که پر است یا خالی)، آمار کناری هایم را می گیرم.

                                                             *****
"تازه چیه؟ (یک ابرو بالا می دهد و دست و سرش را هم برای تاکید بیشتر تکان می دهد) دوماهه شروع کردن. توی این جلسه های روضه، مدام این خانوم جلسه ای ها می گن مواظب آشوب باشید. گول نخورید."
این را مادر می گوید و دختر هم با تکان های مداوم سر، تایید می کند. آنها کنار هم هستند و من روبه رویشان در پاتوقم. پیش از گفتن این و قبل از آن که موبایلم را نشان دهم که "از الان اس ام اس های انتخاباتی شروع شده"، نگاه های نه چندان دوستانه ای داشتند به من و یکی به دیگری چیزی می گفت و زیرچشمی جوری نگاه می کردند که یعنی آره، حق با توئه. شانس گفت و گو را امتحان می کنم با همان موضوع اس ام اس و اتفاقا بحث شروع می شود.
دختر: (در ادامه موضوع جلسات روضه زنانه) هر جا می ریم می گن گول نخورید. مشارکت کنید. (این را سه بار می گوید و می خندد)
من: گول کی را؟
مادر: دشمن. این که یه وقت نکنه رای ندید. یه وقت مثل چهار سال پیش نشه.(مادر و دختر با این که موقع حرف زدن کم تکان نمی خوردند، اما؛ چادر را روی آن روسری های ساتن که تا پیشانی پایین آمده جوری ثابت نگه داشته اند که یک بار هم نمی افتد)
من: این بار کی قراره فتنه به پا کنه؟
مادر: مشایی. حالا قراره ولایتی یا لاریجانی را رو به روش بگذارن.
دختر: ولایتی رای می آره.
مادر: چهره بهتریه.
دختر: (ریسه می رود)البته اون فقط تاریخ می دونه. بعید می دونم پزشکی هم بلد باشه.
مادر: (هم می خندد و هم لب گاز می گیرد که یعنی نگو این را) مدیریت نداره. بعد از مردن زنش خیلی افسرده شد و حتی معتاد هم شد. البته این که همه گیر هست. (هر دو تایید می کنند و می خندند و مادر لب گاز می گیرد و این بار تشر هم می زند که غیبت نکنیم)          
من: خاتمی هم انگار شرکت می کنه.
مادر: (جوری ابروهایش را بالا می دهد که چشم هایش بسته می شود) اصلا. برای چی بیارنش؟
من: حرف آمدنش هست.
مادر: مهره سوخته است. این ها آدم جدید می خوان. چهار سال پیش میرحسین و احمدی نژاد بودند که جو بدن. البته به این جوون ها وگرنه ما که می دونیم قضیه چیه. برای هیجان این ها چهره جذاب می خوان.(اشاره اش به دختر 23 ساله اش است که لیسانس دارد و خانه نشین. خودش هم سن دار نیست. 46 ساله است که کم تر هم نشان می دهد و چقدر ذوق می کند از شنیدن این حرف)
من: ولایتی و لاریجانی محبوب هستند یا جدید؟
مادر: نیستند، اما می گذارنش روبه روی مشایی که دعوا بشه. بعد بگن خطر، دشمن، اگر رای ندید چی می شه و چی نمی شه، آخرش هم مردم باز رای می دن.
من: شما رای می دی؟
مادر: نه. شناسنامه ام سفید سفیده.
دختر: (می خندد و با ادای خجالت کشیدن سرش را پایین می اندازد) من یک بار دادم و پشیمونم.
مادر: بهش گفتم نده.(جوری سر تکان می دهد که انگار خطای بدی کرده)
من: به کی رای دادی؟
دختر: احمدی نژاد.(باز سرش را پایین می اندازد اما؛ با خنده)
من: اگر رای ندیم، چیزی درست می شه؟
مادر: باید بفهمند.
دختر: همه الان می گن نمی دیم و بعد همه رای می دن. عین پسته که گفتند نخریم، اما همه خریدن.
مادر: وحدت نداریم دیگه. زمان انقلاب و جنگ همه وحدت داشتند. الان اصلا.(متاسف شده و سر تکان می دهد)
من: چی را باید بفهمند؟(صدای اذان می آید و قبل از این که جواب دهند، هر دو ذکری زیر لب زمزمه می کنند)
مادر: (با انگشت اشاره بالا را نشان می دهد) اونا باید بفهمند که مردم چی می خوان.
من: چی می خوان؟
دختر: دموکراسی. نه اینی که اینا می گن. دموکراسی یعنی همه باید یک رای داشته باشن.(می خندد و سر تکان می دهد) چقدر هم داریم واقعا. (مادر سر تکان می دهد و تایید می کند و در عین حال هم تاکید می کند که همه یک رای ندارند)
من: رای ندیم، می فهمند واقعا؟
مادر: بالاخره یه جوری باید اعتراض کرد یا نه؟
دختر: نمی فهمن. مهم هم نیست.(مادر به شک می افتد که می فهمند یا نه)
من: شما این جلسات را می رید، تشویق نمی شید که رای بدید؟
مادر: جلسه می رم برای دینم. اما؛ سیاست را به دین راه نمی دم. سیاسی کردن جلسه های دینی و روضه هم خیلی اشتباهه. سیاست فقط زمانی می تونه با دین یکی بشه که حاکم یا امیرالمومنین باشه یا رسول الله. غیر از این ها، هیچ کس توانش را نداره. 
من: الان توی جلسات بحث سر ولایتی است؟
مادر: هیچ وقت این قدر مستقیم اسم نمی گن. اون آخرها دیگه یه جوری نشونی می دن که به فلانی رای بدید بهتره.
من: واقعا ولایتی است؟
مادر: شاید هم یه چهره جدیدتر.اینا آدمی می خوان که جوون ها برن طرفش و برای برنده شدنش تلاش کنند.
دختر: اما؛ آخرش همون ولایتی رییس جمهور می شه.( دوتایی باز می خندند و این پایان بحث سه نفره است و دیگر موضوع را دو نفره می کنند که برمی گردد به خرید لباس برای عروسی شیما)
خانم پشت میکروفن می گوید:"ایستگاه فلان". درها باز و بسته می شوند. این بار من بیرون از قطارم. ترن هم می رود داخل تونل.    
جمعه نهم فروردین 1392

هیچ نظری موجود نیست: