۱۳۹۲ فروردین ۵, دوشنبه

از شرق تا میانه و بالعکس- روایت خرداد 07


" شناسنامه بی مهر، افتخاری برای همه عمر"

من؛ مسافری هستم که هر روز از شرق تهران سوار بر مترو به میانه شهر می روم آن هم حوالی ظهر. شب نیز از همان میانه به شرق باز می گردم. پاتوق اصلی ام آن دو جفت صندلی تکی است که در آخرین واگن ویژه بانوان روبه روی هم هستند. هر روز تا خرداد(بی توجه به میزان حادثه اش که پر است یا خالی)، آمار کناری هایم را می گیرم.

                                                             *****
40 ساله است و کیف صورتی و بنفش انگاری برای او زیادی فانتزی است. رنگی که اصلا با مانتوی قهوه ای و کفش سرمه ای اش، هم خوان نیست. از پله ها با هم پایین می رویم. فقط او آهسته تر و بسیار شق و رق. وقتی می رسیم که درهای قطار باز شده و هر دو به پاتوق من می رویم. وارد تونل که می شویم، حرف می اندازم که:"امروز چندمه؟" نمی داند. خنده خنده می گوید که روز و تاریخ را در تعطیلات گم کرده. فقط می داند از هفتم باید برگردد بیمارستان. حسابدار است. میلی به صحبت ندارد. مانتوی کلفت کلاه دارش را نشان می دهم و می گوید:" امان از بهار که سرما و گرمایش معلوم نیست."
او: بهار نه نوروز. البته چه نوروزی. تلویزیون را باز می کنی اصلا بویی از عید نمی ده. والا کم از عزاداری نداره.
من: اره دیگه، گفتند بهار اسم خانم هست و انگاری مصداق تبرج و تحریک حساب می شه. اما؛ چند جایی از این جشن های خیاباتی بر پا بود.
او: همه اش سیاسی است. تا چند روز پیش بحث بهار عربی بود، به اینجا که رسید، سریع بهانه آوردند که اسمش را نیار. اون جشن و بزن و بکوب هم کیسه انتخاباتی است. اون ور جشن می گیرن، این ور گشت ارشاد، جوان ها را می گیره که یک وقت زیادی شادی نکنند.
من: یعنی جشن و مراسم ها هم برای انتخابات بود؟
او: پس چی. ببین چه بدبختیم که با چیا گولمون می زنند. بهار اسم زنانه است. شما که کار خودتون را می کنید، حداقل یه بهانه بهتر درست کنید.
من: با این وضع فکر می کنید انتخابات چطوری بشه؟
او: این مردم هزار تا درد دارند. به خدا توی بیمارستان ما یک خانمی اومده بود برای تسویه حساب بچه اش. یک ساعت التماس و گریه، که ندارم. می گفت چهار قلو داره و نمی رسه خرج شون را بده. رفته دفتر ریاست جمهوری درخواست کمک کرده، بهش ندادند. اما؛ می گفت جلوی خودش یک میلیارد دلار کمک برای سوریه دادند. انگاری خودمون آدم نیستیم.
من: یعنی دیده براشون چک دادند؟
او: می گفت دیده.
من: آخه این کمک ها را که جلوی ارباب رجوع نمی کنند.
او: حالا شاید هم شنیده. می گفت دیگه.
من: از این آدم ها که زیادند. انگاری همین ها هم به احمدی نژاد رای داند. پابرهنگان.
او: بله. چرا که نه. همون 45 هزار تومن، کم تاثیر داشت؟ ما هی می گیم اینا کیا بودند. اما؛ توی همین بیمارستان خودمون آقایی از بخش خدمات، برای انتخابات و اینا شبی 200 هزار تومن با خانومش می گرفتند.
من: برای تبلیغات؟
او: نخیــــر. برای این که سر کوچه و خیابون مردم را بگیرند و ...سر همون شلوغی های بعد از انتخابات. بعد هی ما بگیم کیا بودند مردم را می زدند؟ کیا بودند رای دادن؟ همین ها. مگه شبی 200 هزار تومن برای این آدم ها کمه؟
من: شما رای می دید؟
او: همه افتخارم اینه که شناسنامه ام پاک و سفیده. بی هیچ مهری.
من: حتی یک بار؟
تونل رو به پایان است و خانم پشت میکروفن می گوید:"ایستگاه فلان".
او: (کیف صورتی و بنفشش را روی دوش می اندازد و نیم خیز می شود) کاش دستم بود و می دیدی. به یک نفر هم رای ندادم. رای بدم که چی؟ بگن بهار محرکه؟ سال به سالمون دریغ از پارساله. به چه امیدی رای بدم؟ که یکی بدتر از بد بیاد؟ (بالاخره لبخند می زند) می خوام با افتخار شناسنامه سفید از اینجا برم."
قطار می ایستد. خانم پشت میکروفن می گوید:"ایستگاه فلان". او می رود و قطار باز می رود داخل تونل.    
دوشنبه پنجم فروردین 1392

هیچ نظری موجود نیست: