۱۳۹۱ اسفند ۱۱, جمعه

راست ها و چپ های غاصب

تازه واردها جای ما نشسته اند و ما مجبوریم پایین دست آنها بشینیم. نه دست چپی ها را دوست دارم و نه راستی ها را. از این هایی هستند که قیافه شان خنگ می زند و نمی شود باهاشون حال کرد. دست چپی ها وجز(سیب زمینی سرخ شده با پنیر) سفارش می دهند و دست راستی ها هم یک فجان یک چیزی شاید مثل قهوه. اما؛ چای نبود وگرنه آن قدر کپل و کوچک نبود. ما هم رژیم داری می کنیم و چای می خوریم. یکی از دست راستی ها که هیچی سفارش نداده، به دست چپی ها می گوید:"می شود دوستم سر میز شما بنشیند؟ آخه من قرار دارم و نمی خوام دوستم تنها باشه." دست چپی ها می گویند:"حتما." من اما؛ دوست دارم سر میز ما بیاید. به هم میزی می گویم:"کاش به ما پیشنهاد می داد." می گوید:" سن بالا است؟" می گویم:"نه. تپل است. وگرنه بچه است." هم میزم می گوید:" اندازه اونم؟" می گویم:" اون، قد تانک هست. تو هم تانکی؟" خدا را شکر کوتاه می آید. هر دو چپ و راستی ها را خوب دید می زنیم. دست راستی که می خواست دوستش را به دست چپی ها غالب کند، مضطرب است. دایم راه می رود و کمی هم می لنگد. می گویم:"برای قرار خوب است. مناسب تیپ زده. فقط کاش دوستش را به ما قرض می داد." تانک سیمی از تلفنش توی گوشش هست و هی به هم میزی اش می گوید:" یهو من را نگذاری بری؟ به من هم خیلی نگاه نکن. من همین یک نظر ببینم بسه. خیره نمی شم. خیالت راحت." دوباره دست راستی که منتظر قرار است، به دست چپی ها می گوید:" ببخشیدها. ما خیلی طولش نمی دیدیم." دست چپی ها هم می گویند:" این چه حرفیه. راحت باش. دوستت هم می تونه بیاد اینجا بشینه. ما داریم می ریم." بهترین فرصت شد. من و هم میزی می پریم وسط که "ما هستیم. بیا اینجا بشین." بالاخره تانک را غر زدیم. دست راستی بین میز ما و خودش می رود و می آید. می گویم:" برو دستشویی." می گوید:"رفتم." می گویم:" پس یک لیوان آب بخور و باز هم برو." بعد همه با هم لبخند گنده می زنیم از این گوش تا آن گوش. طرف قرار می آید بالاخره. همه چشم می چرخانیم و با چشم و ابرو نظر می دهیم. دست راستی هم لبخندی می زند که یعنی ممنون. اما؛ واقعا چیز خاصی نبود. تانک می گوید:" قرارشان یک دفعه شد. دوستم هم گفته با دوستم هستم. اما؛ اون گفته می خواد تنها ببینتش." ما می پرسیم:" دفعه اول است؟" می گوید:" اره. یکی معرفی کرده و از اینا." ما می پرسیم:" یعنی یک رابطه جدی و اینا؟ ازدواج و..." می گوید:" آره. آره."
همان موقع که هنوز به دقیقه نرسیده این دیدار اول، دست طرفِ قرار چنان تنگ و سفت در دستان دست راستی پیچیده می شود و می فشارد و چنان صورتش را نزدیک می کند برای گفتن "دیگه چه خبر؟"گفتی چند سالته؟" "24 سال." خوشم می آید حدسم درست بوده. نیم نگاهی به میز می اندازد و آرام می گوید:" بد هم نیست. نه؟" ما هم تایید می کنیم که نه، بد نیست. البته باید بعدش را دید." می گوید:" به دل می شینه. نه؟" پسرک لاغرو، با آن عینک گردش و رنگ پریده صورتش و چشمانش که هی دو دو می زند، جای دلنشستن ندارد. این یکی را ما تایید نمی کنیم. اما؛ تکذیب هم نمی کنیم. تانک، از خودش می گوید که دوستی دارد که 13 سال از او بزرگ تر است و اساسا این فاصله سنی را خیلی می پسندد. ما هم تایید می کنیم و یکی درمیان چند نصیحت حواله اش می کنیم و چند نظریه روانشناسی و نتایج علمی ثابت شده را می گوییم. او هم می گوید:" جدی؟ عجب. چه جالب." باز می گوید:" من با این دوستم که خیلی دوستش دارم توی نت آشنا شدیم." من می گویم:" عیبی نداره." هم میزی می گوید:" مهم نیست کجا." در عین حال حواسم به دست راستی ها هم هست. هر چند دقیقه که طرف قرار حواسش نباشد، نیشش باز می شود. چشمک می زند و یک ادایی درمی آورد. انگاری خوب پیش می رود. ما هم با تانک خوش می گذرانیم. تانک می گوید:"منم می گم از کجا معلوم اینا که توی در و همسایه و فک و فامیل اند، خوب باشند." ما هم تایید می کنیم. تانک می گوید:" البته یک بار بیشتر ندیدمش ها. نیومد دیگه." ما هم به احترام تانک و غمش سکوت می کنیم و برای تغییر فضا، چای دو نفره ای سفارش می دهیم برای خودمان. کافه چی که چای را می گذارد من و هم میزی در حال پنجه نرم کردن در باب موضوعی تازه هستیم که شرطش را برای تابستان می گذاریم. تانک هم تنهایی غصه می خورد که یکهو می گوید:" اینها کوشند؟ کجا رفتند؟ قرار نبود بره؟" تانک که می رود، ما هم اول می گوییم:" این رابطه به هیچ جا نمی رسد." بعدش می گوییم:" با مزه بود دختره. اما؛ زیادی نصیحتش کردیم باید می گذاشتیم اون داستان تعریف کنه."
 

هیچ نظری موجود نیست: