۱۳۹۲ فروردین ۱۱, یکشنبه

از شرق تا میانه و بالعکس- روایت خرداد 13


 " رییس جمهور باید شیاد باشه "


من؛ مسافری هستم که هر روز از شرق تهران سوار بر مترو به میانه شهر می روم آن هم حوالی ظهر. شب نیز از همان میانه به شرق باز می گردم. پاتوق اصلی ام آن دو جفت صندلی تکی است که در آخرین واگن ویژه بانوان روبه روی هم هستند. هر روز تا خرداد(بی توجه به میزان حادثه اش که پر است یا خالی)، آمار کناری هایم را می گیرم.

                                                             *****
خانم پشت میکروفن می گوید:"ایستگاه فلان". قطار روبه رو می رود و مسافران جدیدی برای قطار این طرف می آیند. کیسه سیب زمینی یک دستش است و کیسه پارچه ای سنگین، دست دیگرش. به صندلی که می رسد، نا ندارد دیگر.
من: این همه بار؟ حداقل چرخ دستی بگیرید.(صورتش خط و چین دارد و پر از خستگی است. تازگی سال در چهره اش نیست. ابروهایی که انگار سال هاست دست نخوره، پشت لبی پر و چشم هایی که سفیدی اش، زرد شده)
او: چی کار کنم؟ چی بخوریم؟ (جواب داده و نداده، حرف را می کشد به این که کفیل خانواده شده و رفته بانک پول بگیرد و نداده اند. شوهر و پسرش هر دو شیزوفرنی دارند و تاکید هم می کند که روانی اند. اما؛ چون هزینه بیمارستان ندارد، هر دو را در خانه اجاره ای نگه می دارد)
من: یه سر به کمیته امداد بزنید خب؟  
او: آبروی آدم را می برن و آخرش هم هیچی. می رم خونه های مردم کار می کنم اما؛ دیگه جون ندارم.(خودش می گوید 45 سال دارد اما؛ خیلی بیشتر به نظر می رسد. دستانش را نشان می دهد. هیچ کدام از انگشتان چروک خورده اش صاف نیست)
من: این یارانه ها که می دن، باز بد نیست. کمک خرجیه دیگه.
او: گور باباش، چه کمکی؟ نون و پیاز هم نمی شه. مردم را می چاپن و یه پولی می دن و از اون ور می کشن رو قبض گاز و برق.
من: شاید رییس جمهور بعدی بیاد و خوب بشه.
او: (سرش را به علامت نه بالا می دهد و دستش را هم) هیچی نمی شه. چون رحم و انصاف ندارن.(سرش را چند بار به حالت تایید تکان می دهد)
من: رای می دید؟
او: هیچ وقت.
من: حتی به احمدی نژاد که گفت یارانه می ده؟
او: هیچ کس. رای چی بدم؟ چیه من می شه؟ چی کارم می خوان بکنن. سوادم که ندارم.
من: هیچ امیدی به بعدی ندارید؟
او: رییس جمهور باید شیاد باشه [ شاید منظورش تیز و بز بود]، دانا باشه. نه این که این به اون بگه "بگم. بگم". اون به این بگه "بگم. بگم". آخرش هم هیچی نگن و هیچی نشه. (سقف و دیوارهای مترو را نشان می دهد) اینو ببین. می گن قالیباف ساخته. مگه می تونه؟ دوتا مهندس پشتش هستن همه کاراش را می کنن و به اسم اون تموم می شه. وگرنه که اون نظامیه و نمی تونه کار کنه.
من: ....
او: بد شده. هیشکی به هیشکی رحم نمی کنه. نه اونی که داره، نه اونی که رییس جمهوره. هیشکی برای مردم کار نمی کنه.همه فکر جیب خودشون هستن. (چشمان درشتش پر اشک می شود. اما؛ صدایش بی بغض و آرام و خسته است. اشکش همانجا مانده و بیرون هم نمی ریزد)
او: زلزله می شه. خیلی زود.
من: چرا؟
او: (به من نگاه نمی کند) چون هیشکی رحم نداره. قوم یهود به هم رحم کردن. موسی به خدا گفت، قوم من رحم کردن به هم، تو هم بهشون رحم کن. خدا هم رحم کرد و بهشون غضب نکرد. اما؛ ما رحم نداریم. هیشکی. هیشکی رحم نداره. زلزله می شه و همه را نابود می کنه. (اشکش بالاخره سرریز می شود و با باله های روسری اش پاک می کند)
خانم پشت میکروفن می گوید:"ایستگاه فلان".
کیسه هایش را دست می گیرد و چادر خاکی اش را زیر بغل می زند. برای راه رفتن هم چندان پاهایش را بلند نمی کند.  کتانی اش را روی زمین می کشد. فقط قبل از سوار شدن می گوید:" سوار نمی شی؟"
من: نه، منتظر کسی هستم.
جمعیت ایستگاه زیاد است و مسافران قطار هم. حتی یک صندلی خالی هم برای نشستن او نیست. می رود و درها بسته می شود.  
   
یکشنبه یازدهم فروردین 1392

هیچ نظری موجود نیست: