۱۳۹۲ فروردین ۱۲, دوشنبه

از شرق تا میانه و بالعکس- روایت خرداد 14

" هر چی عموم بگه "


من؛ مسافری هستم که هر روز از شرق تهران سوار بر مترو به میانه شهر می روم آن هم حوالی ظهر. شب نیز از همان میانه به شرق باز می گردم. پاتوق اصلی ام آن دو جفت صندلی تکی است که در آخرین واگن ویژه بانوان روبه روی هم هستند. هر روز تا خرداد(بی توجه به میزان حادثه اش که پر است یا خالی)، آمار کناری هایم را می گیرم.

                                                             *****
پسربچه شیطان را مرد با زور دست مهار کرده و زن پشت سرش با هیکل نحیفش یکی را بغل گرفته و آن دیگری را با دست می کشد. جای مانتو، پیراهن گل مخملی سبز در یک حاشیه سیاه تن دارد و با روسری بلندی که از پشت تا کمر می رسد. هنوز به محدوده بانوان نرسیده اند، مامور داد می زند:"آقا، شما این طرف". زن با گویشی می فهماند که باید برود آن سو. مرد بچه ها را هوار زن می کند و می رود.
من: مگه چند سالته که سه تا بچه داری؟
او:( انگار معذب شده، لبخندی می زند که دندان های زردش که چندایی هم سیاه شده و ریخته، بیرون می ریزد) 27 سال. اون دو تا دو قلو ان. با هم دنیا اومدن.(اشاره اش به دختر و پسر بزرگ تر است که بر سر نشستن میان صندلی من و مادرش با هم کلنجار می روند)
من: اهل کجایی با این لباس خوشگل؟
او: (نمی دانم به خاطر گویشش است یا از روی عادت که قبل از هر جواب یک بار سر را پایین می اندازد و لبخند می زند و حرفش که تمام می شود، لبخند را جمع می کند و باز سر را پایین می اندازد) گلستان.
من: لباس تون خوشگله.
او: ها، اما؛ خیلی گرونه. این روسری را صدهزار تومن خریدم.(روسری اش ابریشمی است) لباسم را دم عید غدیر 37 [هزار تومان] خریدم. دم عیدی شد 75 تومن [هزار تومان]
من: باز خوبه این پول یارانه ها هست و یه کمکی می شه.
او: ها.
من: (به پسرک دوساله بغلش اشاره می کنم) یک میلیون چشم روشنی تولدش را گرفتی؟
او: نه. گفتن دیگه نمی دن.
خانم پشت میکروفن می گوید:"ایستگاه فلان". قطار می آید. شوهرش از دور اشاره می کند که سوار شود. خودش هم در قطار، پشت میله جدا کننده کوپه بانوان می ایستد و نگاهش به زن و بچه ها است و با سر اشاره می کند که بنشینند. چهره اش از آن هایی است که همیشه اخم دارند؛ حتی اگر لبخند بزنند. زن هم با سر اشاره می کند که باشد. این ها که در پاتوق من جاگیر می شوند، مرد هم می نشیند اما؛ تمام مدت نگاهش به این سو است.
من: چرا یک میلیون را ندادن؟
او: نمی دونم. رفتیم دنبالش. سه بار. اما؛ خو گفتن دیگه نمی دن. گفتن دیگه به اینا نمی دن.
من: حالا شاید رییس جمهور بعدی بیاد و بده.
او: ها.
من: رای می دی؟
او: من؟ آره.
من: به کی می خوای رای بدی؟
او: هنو که نمی دونم. حالا ببینیم چی می شه. به احمدی نژاد که دیگه نمی شه.
من: چطوری انتخاب می کنی و رای می دی؟
او: خو با بزرگترا حرف می زنیم.
من: یعنی کیا؟
او: روستای ما خیلی بزرگه. یه عمو دارم. اون می گه به کی رای بدید. همه می رن به اون رای می دن.
من: عموت سواد داره؟ اهل سیاسته؟ آدم ها را می شناسه؟
او: نه. سوادی نداره. نداره. دیگه می گه یکی را.
من: هیچ کس مخالفت نمی کنه؟   
او: هیچ کس. حرفش را گوش می دن همه.
من: یعنی حکم کدخدا را داره؟
او: هــا. آره. [حکم]کدخدا را داره.
من: سری قبل گفت به کی رای بدید؟
او: احمدی نژاد.
من: هیچ کس مخالفت نکرد؟مثلا بره به یکی دیگه رای بده؟
او: نه. هیشکی. (باز لبخند می زند و حرفش که تمام می شود، لبخند را جمع می کند و سر را پایین می اندازد)
من: بعدش چی، کسی پشیمون نمی شه؟
او: نه. چرا بشه؟ (لبخندی می زند که کمی هم حالت تعجب دارد)
من: عموت با کسی مشورت می کنه؟
او: آره. وقتش بشه، می آن پیشش. همه می شناسنش که بزرگه همه ست. می رن باهاش حرف می زنن و اون به ما می گه به کی رای بدیم.( نگاهش یکی در میان به شوهرش است)
خانم پشت میکروفن می گوید:"ایستگاه فلان". مرد بلند می شود و با سر اشاره ای به بیرون می کند که یعنی پیاده می شویم. زن بچه را با یک دست بغل می گیرد و آن دوتای دیگر را هم می کشد و می برد.

دوشنبه دوازدهم فروردین 1392

هیچ نظری موجود نیست: