۱۳۹۲ خرداد ۱۴, سه‌شنبه

"بخوای زن بگیری، مهر نداشته باشی، کارت گیر می‌کنه"


از شرق تا میانه و بالعکس – روایت خرداد 77

صورت چروک خورده‌اش پر از انتظار برای حرف زدن است. برای همین تا می‌نشینم کنارش، می‌گوید:" خیلی خلوته‌ها. همه رفتن مسافرت. شما چرا نرفتی؟" جوری به من حاج خانوم می‌گوید انگار هم سن خودش هستم یا چند سالی کوچک‌تر. حتی به مسافری دیگر من را به عنوان دوستش معرفی می‌کند. از همان اول هم باب دوستی را می‌گذارد. از پسر مجردش می‌گوید که هر کاری می‌کنند زن نمی‌گیرد تا مادر بزرگش که گفته "توی ایران از بس که دعا خونده می‌شه، سیل و زلزله نمی‌آد و جنگ هم نمی‌شه."

در خانه تنها بوده و حالا می‌رود امام زاده صالح در تجریش. می‌گوید آنجا سه شنبه‌ها خلوت است، که همه می‌روند جمکران.
او: مردم همه جا هستند. همه می‌گن ما نمی‌ریم، اما راهپیمایی می‌گذارن، همه هستند، مرقد امام را نشون می‌داد، اوووف چه جمعیتی، مردم همیشه هستند. انتخابات می‌گذارن، همه رای می دن. همه هم می‌گن ما نمی‌ریم، اما همین جور مردم غل می‌زنن و انگار دیگ جوش می‌زنه و آدم میاد بیرون.

با این که از پله برقی می‌ترسد، اما گله می‌کند که چرا پله‌ها را کار نگذاشته‌اند. خودش هم سریع جواب می‌دهد که "حالا شاید ایشالا بعد از این برنامه‌ها شد."

من: چه برنامه‌ای؟
او: همین رای گیری و اینا.
زن جوان 26- 27 ساله‌ای تازه کنارمان رسیده که یک بچه در بغل دارد و دست آن یکی را هم گرفته، حرف انتخابات را که می‌شنود، می‌گوید:" بدتر می‌شه که بهتر نمی‌شه."
او: حالا ایشالا شاید شد. حالا خیلی وعده می‌دن.
من: کدوم یکی بشه، پله‌ها راه می‌افته؟
او: هشتاشون باید بیان دیگه.
زن جوان می‌گوید:" نه بابا اصلا آدم رای نده، بهتره."
او: (خطابش زن جوان است)یعنی شما رای نمی‌دی؟
قطار می‌آید و زن جوان جواب نداده، دست بچه‌اش را می‌کشد و داخل قطار می‌شود و ما هم در پاتوق من جا می‌گیریم. چادرش را کیپ گرفته و یک مثلث از صورتش بیرون مانده.
من: شما رای می‌دید؟
او: چی بگم والا.
من: معلومه که همیشه رای دادیدها؟
او: آره، اما پسرم می گه خیانت می‌کنی. می‌گه با هر رای‌ات به 5 نفر خیانت می‌کنی. این یه دونه رای نمی‌ده‌ها. خیلی هم مومنه‌ها. گرافیک خونده.
من: به مومنی ربطی نداره.
او: نه یعنی می‌گه اینا کاری نکردن. بهش می‌گم پس فردا بخوای زن بگیری، مهر نداشته باشی، کارت گیر می‌کنه، می‌گه بهتره. فقط تا اون موقع که سربازی می‌رفت رای می‌داد. من می‌گم حالا آدم بره سفید بندازه.
من: چه کاریه؟
او: یه وقت کارت گیر می‌کنه دیگه. یه خانومه می‌خواست بره خارج نگذاشتن، بعد از اون دیگه همیشه رای می‌ده.
من: شما به کی رای می‌دید؟
او: بچه‌ها می‌گن قالیباف.
من: فیلم‌ها و مناظره‌هاشون را هم می‌بینید؟
او: اونایی را که همه‌شون هستن را می‌بینم. بقیه‌اش را حوصله ندارم، خیلی حرف می‌زنن.
حالا ریز شده در زندگی من. اول می‌پرسد چندتا بچه دارم. بعد می‌رود سراغ شغل و سن و آدرس خانه. بعد شروع می‌کند از اخلاق خوشم می‌گوید و می‌رسد به ازدواج. وقت پیاده شدن شماره تلفن‌ام را می‌خواهد که برای امر خیر تماس بگیرد.


**** من؛ مسافری هستم که از شرق تهران سوار بر مترو به میانه شهر می‌روم و هر روز(بی‌توجه به میزان حادثه‌اش که پر است یا خالی)، آمار کناری‌هایم را می‌گیرم.

سه شنبه چهاردهم خرداد 1392

  

۱ نظر:

ناشناس گفت...

برای پسرش میخواد بیاد
خبر نداره دیگه پسرش انرژی زن گرفتن هم نداره
دخترها خوب بودن مشکل نداشت که