۱۳۹۲ فروردین ۱۳, سه‌شنبه

از شرق تا میانه و بالعکس- روایت خرداد 15


" می دم. نمی دم. خیلی فرقی نداره. "

من؛ مسافری هستم که هر روز از شرق تهران سوار بر مترو به میانه شهر می روم آن هم حوالی ظهر. شب نیز از همان میانه به شرق باز می گردم. پاتوق اصلی ام آن دو جفت صندلی تکی است که در آخرین واگن ویژه بانوان روبه روی هم هستند. هر روز تا خرداد(بی توجه به میزان حادثه اش که پر است یا خالی)، آمار کناری هایم را می گیرم.

                                                             *****
فقط من هستم در ایستگاه که اول تر آمده ام و او. پوست چروک خورده و موهایی یک دست سفید با کمری کمی قوز دار. کنارم که می نشیند، به بطری آب اش اشاره می کنم که:" تنهایی می رید 13 به در؟"
او:( یک لبخند مقدمه همه حرف هایش است) می رم جمکران.
من: روز سه شنبه است و اونجا هم حسابی شلوغه.
او: آره. اما؛ پسرم اونجاست. می رم سرش بزنم. امروز مرخصی گرفتم. آخه پرستارم. خانومه طفلی آلزایمر داره.
خانم پشت میکروفن می گوید:"ایستگاه فلان". وارد قطار که می شویم، همه جا برای ما خالی است. آن وسط ایستاده و می گوید: "یه جا بشینیم دیگه." هیچ کدام از صندلی ها برایش فرقی ندارد. من اما؛ می برمش سمت پاتوق خودم. می گویم:" اینجا کنج و دنجه."
من: پرستار خصوصی هستید؟
او: 24 ساعته ام دیگه. البته یه وقتایی هم باید برم سر صحنه برای بازی، می سپارمش به یه پرستار دیگه.
من: (همه بازیگران این سن و سال را از ذهن می گذرانم و این را به یاد نمی آورم) شما بازیگری؟ (کمی هم خجالت می کشم که نمی شناسمش اما؛ اصلا نمی توانم تظاهر کنم که "ای وای. حالا یادم اومد.")
او: آره. اتفاقا امروز یه فیلمم را داشت نشون می داد.(اسمش را می گوید. نه اسم را می شناسمش و نه چهره اش را)
من: راستی بیمه هنرمندها چی شد؟
او: نمی دونم. شامل منم نمی شه. آخه فقط یه ساله بازیگر شدم. قبلش هم 6 ماه هنرور بودم.
من: (این بار واقعا هیجان زده ام که با این سن رفته بازیگری)یعنی چند سالگی شروع کردید؟
او: 68 سالگی.(دیگر شروع می کند به گفتن این که دنبال کار می گشته و آگهی برای هنروری در روزنامه دیده و کارش را این طور شروع کرده و بعد دیگر، نقش هایش را یکی یکی می شمارد که در کدام فیلم یک سکانس بازی کرده و در آن دیگری به اندازه یک تلفن جواب دادن.اما؛ دیالوگ داشته و این برایش امتیاز محسوب می شود تا می رسد به آخرین بازی اش) قبل از عید برای آقای قالیباف یه مستند بازی کردم که قراره توی جشن هاش نشون بده.
من: جشن نوروز؟
او: نه جشن انتخاباتی اش [تبلیغات] . از اینا که من نقش مادر ........(کل مستند را که سه روزه فیلمبرداری شده با اسم تک تک عوامل کار را تعریف می کند و توضیح می دهد)
من: پس بهش رای می دید؟
او: نه، حالا ببینم کیا می آن. کیا هستن.
من: پس همیشه رای دادید؟
او: می دم. نمی دم. خیلی فرق نداره.
من: یعنی هر کی باشه؟
او: من که نمی شناسم. رای می دم و می سپارم دست خدا. می گم راضی ام به رضای تو.
من: سری قبل به کی رای دادید؟
او: احمدی نژاد.
من: راضی بودید؟
او: برام فرقی نداره. هر کی می آد و شانس داشته باشه 8 سال می مونه. اینم داشت.
من: دیگه به کیا رای دادید؟
او: به خاتمی هم رای دادم.
من: احساس نمی کنید الان که توی فیلم قالیباف بازی کردید، باید بهش رای بدید؟
او: نه. آدم خوبیه ها. کار هم زیاد کرده توی تهران. اما؛ باید ببینم کیا می آن. اون سری همه می گفتن حتما قالیباف رییس می شه. اما؛ رای ها را که صبح شمردن، احمدی نژاد از شانسش رییس جمهور شد.
من: بعداً که مشخص شد کیا میان، چطوری انتخاب می کنید؟
او: با پسرم می رم، اون یکی را می نویسه.
من: رای احمدی نژاد را هم پسرتون نوشت؟
او: آره. از این مومن ها شده. قبلا معتاد بود و نماز هم نمی خوند. اما؛ وقتی ترک کرد خیلی مومن سفت و سختی شده و نمازش ترک نمی شه. احمدی نژادی شده.
خانم پشت میکروفن می گوید:"ایستگاه فلان". اینجا هر دو باید پیاده شویم. من برای مسیر بعدی ام و او برای آن که برود سمت ترمینال. هشدار هم می دهم که باید پیاده شود. اما؛ می گوید:" حالا شاید هم نرم جمکران. می رم نواب خونه اون یکی بچه ام."
سه شنبه سیزدهم فروردین 1392

هیچ نظری موجود نیست: