۱۳۹۲ فروردین ۲۷, سه‌شنبه

"سفید پررنگ "

از شرق تا میانه و بالعکس- روایت خرداد 28

من؛ مسافری هستم که هر روز از شرق تهران سوار بر مترو به میانه شهر می روم آن هم حوالی ظهر. شب نیز از همان میانه به شرق باز می گردم. پاتوق اصلی ام آن دو جفت صندلی تکی است که در آخرین واگن ویژه بانوان روبه روی هم هستند. هر روز تا خرداد(بی توجه به میزان حادثه اش که پر است یا خالی)، آمار کناری هایم را می گیرم.

                                                              *****

در ایستگاه جز یک پسر 22 ساله، مسافر دیگری نیست. او هم مشغول خواندن کتابی است. ته لهجه ای دارد با پوستی تیره اما؛ می گوید تهرانی است و دانشجوی پرستاری دانشگاه تهران. با تاکید می گوید که "بله، حتما رای می دم." در ضمن تاکید می کند که دور قبل هم رای داده، اما فقط مرحله دوم را.
من:یک مرحله بیشتر نداشت.
او:نه دو تا بود.
من: انتخابات قبلی که احمدی نژاد و موسوی و کروبی و رضایی بودن، دو مرحله ای شد؟
او: من مرحله دوم رای دادم.
من: به کی رای دادی؟
او: یکی را نوشتم دیگه.
من: چه معیارهایی برای انتخاب داری؟
او:من بیشتر خالی می گذارم.
من:چرا؟
او:فرد قابل اعتمادی را پیدا نمی کنم.  
من:چی برات خیلی مهمه که توی کاندیداها نمی بینی؟
او:الان وضعیت اقتصادی خیلی مهمه.
ایستگاه شلوغ می شود و آخر از همه چند دختر جوان با سر و صدا و خنده وارد می شوند. خانم پشت میکروفن می گوید:"ایستگاه فلان". همه سوار می شویم. قطار چنان شلوغ است که همه چسبیده به هم، می ایستیم. این چهار دختر تازه دانشگاه را تمام کرده اند. این را وقتی می گویند که از اوضاع دانشگاه شان می پرسم. فعلا خانه نشین هستند و روزهایی هم کلاس زبان می روند.
من: بچه ها، رای می دید امسال؟
یکی یکی جواب نه می دهند. برای این "نه" هم دلیلی ندارند. در اصل برای رای دادن دلیلی ندارند. فقط به نظرشان کار بی فایده ای است.
من:دور قبل هم رای ندادید؟
همه شان رای داده اند.
من:به کی؟
یکی یکی جواب می دهند که "به یکی"،"بماند"، "رای باید مخفی بمونه".
من:حالا که چهارسال گذشته، مخفی چرا؟
تا رو می کنم به یکی و این را می پرسم، سه تای دیگر زیرگوش هم زمزمه می کنند و از هم سوال می کنند که حالا تو به کی رای دادی؟  صداهای آرام شان را می شنوم که زمزمه وار می گوید:"میرحسین"، "موسوی"، "منم همین طور".
دخترها ترجیح می دهند شوخی های خودشان را پیش بگیرند تا سوال های من را دنبال کنند. خانم پشت میکروفن می گوید:"ایستگاه فلان". تک صندلی کنار خانمی که چهره اش مهربان و آرام است با یک لبخند دایمی، انگار برای من خالی شده است. حدود 35 سال را دارد. روزهایی برای کلاس های دکترایش می رود دانشگاه تهران و روزهایی دیگر برای تدریس. پرستار بیمارستان است.
خیلی برایش فرقی ندارد که تاریخ امتحاناتش جلو افتاده یا کلاس های درس را باید سریع تر تمام کند و فشرده تر. حتی خبر از اوضاع دانشگاه و بحث هایش هم ندارد.
او: سعی می کنم خودم را دور نگه دارم چون اصلا عاقلانه نیست وارد این بازی ها شدن. مخصوصا توی فضاهای دولتی و جوی که دانشگاه تهران داره.
من:رای می دید؟
او:آره. سفید می اندازم. مهرش را می خوام.
من:نگاه می کنند هنوز هم؟
او:وقتی دکترا قبول شدم، از همه صفحاتم کپی خواستن. این چیزها براشون مهمه.
من: خب چرا سفید؟
او:وقتی اسم نمی نویسی، از حق خودت می گذری، اما؛ وقتی اسم می نویسی داری حق کلی آدم و عالم را پایمال می کنی.
من: چرا از حق ات استفاده نمی کنی؟
خانم میانسالی که چهره اش خسته است، در حال سبک و سنگین کردن مسافران است که ببیند کدام یکی زودتر پیاده می شود تا جایش را بگیرد. خانم پرستار با این که کیف و کتاب هایش سنگین است، بی آن که قصد پیاده شدن داشته باشد، جایش را به او می دهد و می رود.      
سه شنبه بیست و هفتم فروردین 1392

هیچ نظری موجود نیست: