۱۳۹۲ فروردین ۲۳, جمعه

از شرق تا میانه و بالعکس- روایت خرداد 24

"مشتی که 88 باز شد"

من مسافری هستم که هر روز؛ از شرق تهران سوار بر مترو به میانه شهر می­روم آن هم حوالی ظهر. شب نیز از همان میانه به شرق باز می­­گردم. پاتوق اصلی­ام آن دو جفت صندلی تکی است که در آخرین واگن ویژه بانوان روبه­روی هم هستند. تا خرداد(بی­توجه به میزان حادثه­اش که پر است یا خالی)، آمار کناری­هایم را می­گیرم.

                                                           *******

"30 سال طول کشید تا این مشت ها باز شد و شد این". دو انگشت میانه و اشاره را صاف می­کند و باقی را جمع.
دستان استخوانی­اش از آنهایی است که با وجود کشیدگی نه می­توان گفت زیباست با آن رگ­های سبز و درشتی که بیرون زده و نه زشت. بیش از یک دست معمولی است. جای چشم و ابرو برای اشاره به دختر و پسر جوانش هم از آنها استفاده می­کند.
خانم پشت میکروفن می­گوید:"ایستگاه فلان". با سه انگشت به بچه­ها اشاره می­کند که چند ایستگاه دیگر باید پیاده شوند.
"اون وقت که می­رفتیم تظاهرات، دست­ها را همیشه مشت می­کردیم. مرگ ...مرگ... همیشه مشت بود. من کم­تر می­رفتم، شوهرم اما؛ خیلی فعال بود." همه 57 تا حالا را خانه­دار بوده. از ترس حتی سراغ دانشگاه هم نرفته با این که "عشق درس بودم. اما؛ زود شوهر کردم و زود هم بچه دار شدم. پسرم 30 ساله است الان."
شناسنامه­اش فقط یک مهر دارد که آن را با انگشت اشاره نشان می­دهد و رگ­های دستش بیشتر بیرون می­زند. آن هم یادگار 88 که از خرداد به بعدش با تن لرزه همه تظاهرات­ها را رفته."شوهرم گفته بود رای نده. گور بابای هرچی سیاسته. می­گفت الکیه. اما؛ گفتم این بار می­خوام برم. وقتی اعلام شد احمدی­نژاد رییس جمهوره، اون با حرص می­خندید و می­گفت اینا فقط می­خواستن ملت برن پای صندوق." بچه­ها از روبه رو چشم به دست و دهان مادر دارند. چشمان آنها هم مثل او شیطان است و برق دارد. فقط او 47 سال را دیده و آنها کمتر از نصفش را. "بعدش که همه اومدن، منم با این دوتا می­اومدیم بیرون. روزای اول همه دست­هاشون را بالا می­گرفتن این جوری[ انگشتانش می­شود علامت پیروزی] و بی­صدا راه می­رفتن، من اما؛ مشتم را بالا می­بردم. بقیه دست­ها را که می­دیدم، تازه مشتم را باز می­کردم. اما؛ دایم یادم می­رفت." انگار وسط جمعیت میدان امام خمینی است آن روز پنج شنبه در سال 88. حرف­های میرحسین را حتی نشنیده اما؛ همین که جمعیت را دیده، دلش قرص شده و کمتر ترسیده." شوهرم می­گفت آخرش هم خودت را به دردسر می­اندازی، هم من را. می­گرفتنم، کارم تموم بود. پرونده دارم که سه سال تعلیقی برام زده بودن." این سه سال را از همان وقت دارد که بچه در شکم با چشم بند، راه­روهای زندان را می­رفت تا از خرابکاری­های شوهرش اطلاعات بدهد."هیچی هم نداشتم بگم بهشون. اما؛ می­رفتم. آخرش هم اعدام شد."
پسر بزرگش، فقط ناپدری را دیده" اون هم تعلیقی روی شونه­اش بود."، حتی قبر پدر را هم ندیده. فقط خودش می­داند پشت غسالخانه بهشت زهرا، آن قبر سیمانی که جای پنج انگشتش مانده" بس که سنگش را شکستن، سیمانش کردم و جای انگشتام را گذاشتم نشونه برای یه روزی".امید داشت آن روز بعد از 88 بیاید اما؛ نیامد."دیگه امیدی ندارم. همون یک بار رای، بس بود." باز انگشت اشاره­اش را نشان می­دهد.  
خانم پشت میکروفن می­گوید:"ایستگاه فلان". بلافاصله آقایی پشت میکروفن می­گوید:" به دلیل ترافیک خطوط، قطار با تاخیر حرکت می­کند. درها انگار که بازی­شان گرفته، یکی در میان باز و بسته می­شوند." بچه­ها با چشم و ابرو اشاره می­کنند که منتظر نمانند و باقی راه را با تاکسی بروند یا حتی پیاده. زن دست روی چشم می گذارد که یعنی باشه. چشم. بعد هم با تکان چند باره انگشت اشاره، فرمان خروج می­دهد.

جمعه بیست و سوم فروردین1392

هیچ نظری موجود نیست: