"مشتی که 88 باز شد"
خانم پشت میکروفن میگوید:"ایستگاه فلان". با سه انگشت به بچهها اشاره میکند که چند ایستگاه دیگر باید پیاده شوند.
"اون وقت که میرفتیم تظاهرات، دستها را همیشه مشت میکردیم. مرگ ...مرگ... همیشه مشت بود. من کمتر میرفتم، شوهرم اما؛ خیلی فعال بود." همه 57 تا حالا را خانهدار بوده. از ترس حتی سراغ دانشگاه هم نرفته با این که "عشق درس بودم. اما؛ زود شوهر کردم و زود هم بچه دار شدم. پسرم 30 ساله است الان."
شناسنامهاش فقط یک مهر دارد که آن را با انگشت اشاره نشان میدهد و رگهای دستش بیشتر بیرون میزند. آن هم یادگار 88 که از خرداد به بعدش با تن لرزه همه تظاهراتها را رفته."شوهرم گفته بود رای نده. گور بابای هرچی سیاسته. میگفت الکیه. اما؛ گفتم این بار میخوام برم. وقتی اعلام شد احمدینژاد رییس جمهوره، اون با حرص میخندید و میگفت اینا فقط میخواستن ملت برن پای صندوق." بچهها از روبه رو چشم به دست و دهان مادر دارند. چشمان آنها هم مثل او شیطان است و برق دارد. فقط او 47 سال را دیده و آنها کمتر از نصفش را. "بعدش که همه اومدن، منم با این دوتا میاومدیم بیرون. روزای اول همه دستهاشون را بالا میگرفتن این جوری[ انگشتانش میشود علامت پیروزی] و بیصدا راه میرفتن، من اما؛ مشتم را بالا میبردم. بقیه دستها را که میدیدم، تازه مشتم را باز میکردم. اما؛ دایم یادم میرفت." انگار وسط جمعیت میدان امام خمینی است آن روز پنج شنبه در سال 88. حرفهای میرحسین را حتی نشنیده اما؛ همین که جمعیت را دیده، دلش قرص شده و کمتر ترسیده." شوهرم میگفت آخرش هم خودت را به دردسر میاندازی، هم من را. میگرفتنم، کارم تموم بود. پرونده دارم که سه سال تعلیقی برام زده بودن." این سه سال را از همان وقت دارد که بچه در شکم با چشم بند، راهروهای زندان را میرفت تا از خرابکاریهای شوهرش اطلاعات بدهد."هیچی هم نداشتم بگم بهشون. اما؛ میرفتم. آخرش هم اعدام شد."
پسر بزرگش، فقط ناپدری را دیده" اون هم تعلیقی روی شونهاش بود."، حتی قبر پدر را هم ندیده. فقط خودش میداند پشت غسالخانه بهشت زهرا، آن قبر سیمانی که جای پنج انگشتش مانده" بس که سنگش را شکستن، سیمانش کردم و جای انگشتام را گذاشتم نشونه برای یه روزی".امید داشت آن روز بعد از 88 بیاید اما؛ نیامد."دیگه امیدی ندارم. همون یک بار رای، بس بود." باز انگشت اشارهاش را نشان میدهد.
خانم پشت میکروفن میگوید:"ایستگاه فلان". بلافاصله آقایی پشت میکروفن میگوید:" به دلیل ترافیک خطوط، قطار با تاخیر حرکت میکند. درها انگار که بازیشان گرفته، یکی در میان باز و بسته میشوند." بچهها با چشم و ابرو اشاره میکنند که منتظر نمانند و باقی راه را با تاکسی بروند یا حتی پیاده. زن دست روی چشم می گذارد که یعنی باشه. چشم. بعد هم با تکان چند باره انگشت اشاره، فرمان خروج میدهد.
من مسافری هستم که هر روز؛ از شرق تهران سوار بر
مترو به میانه شهر میروم آن هم حوالی ظهر. شب نیز از همان میانه به شرق باز میگردم.
پاتوق اصلیام آن دو جفت صندلی تکی است که در آخرین واگن ویژه بانوان روبهروی هم
هستند. تا خرداد(بیتوجه به میزان حادثهاش که پر است یا خالی)، آمار کناریهایم
را میگیرم.
*******
"30 سال طول کشید تا این مشت
ها باز شد و شد این". دو انگشت میانه و اشاره را صاف میکند و باقی را جمع.
دستان استخوانیاش از آنهایی
است که با وجود کشیدگی نه میتوان گفت زیباست با آن رگهای سبز و درشتی که بیرون زده و نه
زشت. بیش از یک دست معمولی است. جای چشم و ابرو برای اشاره به دختر و پسر جوانش هم
از آنها استفاده میکند. خانم پشت میکروفن میگوید:"ایستگاه فلان". با سه انگشت به بچهها اشاره میکند که چند ایستگاه دیگر باید پیاده شوند.
"اون وقت که میرفتیم تظاهرات، دستها را همیشه مشت میکردیم. مرگ ...مرگ... همیشه مشت بود. من کمتر میرفتم، شوهرم اما؛ خیلی فعال بود." همه 57 تا حالا را خانهدار بوده. از ترس حتی سراغ دانشگاه هم نرفته با این که "عشق درس بودم. اما؛ زود شوهر کردم و زود هم بچه دار شدم. پسرم 30 ساله است الان."
شناسنامهاش فقط یک مهر دارد که آن را با انگشت اشاره نشان میدهد و رگهای دستش بیشتر بیرون میزند. آن هم یادگار 88 که از خرداد به بعدش با تن لرزه همه تظاهراتها را رفته."شوهرم گفته بود رای نده. گور بابای هرچی سیاسته. میگفت الکیه. اما؛ گفتم این بار میخوام برم. وقتی اعلام شد احمدینژاد رییس جمهوره، اون با حرص میخندید و میگفت اینا فقط میخواستن ملت برن پای صندوق." بچهها از روبه رو چشم به دست و دهان مادر دارند. چشمان آنها هم مثل او شیطان است و برق دارد. فقط او 47 سال را دیده و آنها کمتر از نصفش را. "بعدش که همه اومدن، منم با این دوتا میاومدیم بیرون. روزای اول همه دستهاشون را بالا میگرفتن این جوری[ انگشتانش میشود علامت پیروزی] و بیصدا راه میرفتن، من اما؛ مشتم را بالا میبردم. بقیه دستها را که میدیدم، تازه مشتم را باز میکردم. اما؛ دایم یادم میرفت." انگار وسط جمعیت میدان امام خمینی است آن روز پنج شنبه در سال 88. حرفهای میرحسین را حتی نشنیده اما؛ همین که جمعیت را دیده، دلش قرص شده و کمتر ترسیده." شوهرم میگفت آخرش هم خودت را به دردسر میاندازی، هم من را. میگرفتنم، کارم تموم بود. پرونده دارم که سه سال تعلیقی برام زده بودن." این سه سال را از همان وقت دارد که بچه در شکم با چشم بند، راهروهای زندان را میرفت تا از خرابکاریهای شوهرش اطلاعات بدهد."هیچی هم نداشتم بگم بهشون. اما؛ میرفتم. آخرش هم اعدام شد."
پسر بزرگش، فقط ناپدری را دیده" اون هم تعلیقی روی شونهاش بود."، حتی قبر پدر را هم ندیده. فقط خودش میداند پشت غسالخانه بهشت زهرا، آن قبر سیمانی که جای پنج انگشتش مانده" بس که سنگش را شکستن، سیمانش کردم و جای انگشتام را گذاشتم نشونه برای یه روزی".امید داشت آن روز بعد از 88 بیاید اما؛ نیامد."دیگه امیدی ندارم. همون یک بار رای، بس بود." باز انگشت اشارهاش را نشان میدهد.
خانم پشت میکروفن میگوید:"ایستگاه فلان". بلافاصله آقایی پشت میکروفن میگوید:" به دلیل ترافیک خطوط، قطار با تاخیر حرکت میکند. درها انگار که بازیشان گرفته، یکی در میان باز و بسته میشوند." بچهها با چشم و ابرو اشاره میکنند که منتظر نمانند و باقی راه را با تاکسی بروند یا حتی پیاده. زن دست روی چشم می گذارد که یعنی باشه. چشم. بعد هم با تکان چند باره انگشت اشاره، فرمان خروج میدهد.
جمعه بیست و سوم فروردین1392
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر