۱۳۹۲ فروردین ۱۶, جمعه

ازشرق تا میانه و بالعکس- روایت خرداد 18

"هرچی پسرام بگن"
 

من؛ مسافری هستم که هر روز از شرق تهران سوار بر مترو به میانه شهر می روم آن هم حوالی ظهر. شب نیز از همان میانه به شرق باز می گردم. پاتوق اصلی ام آن دو جفت صندلی تکی است که در آخرین واگن ویژه بانوان روبه روی هم هستند. هر روز تا خرداد(بی توجه به میزان حادثه اش که پر است یا خالی)، آمار کناری هایم را می گیرم.

                                                             *****
خانم میانسال زمزمه کنان وارد می شود و یک راست روبه روی من می نشیند.قاب بیرون مانده از چادر و روسری را عینک چارگوشش محدود کرده. نگاهم را که می بیند باقی زمزمه را بلند می گوید:" الهی همه صحیح و سالم برسند."
من: کیا؟
او: هر کی رفته سفر و داره برمی گرده. اخبار می گفت جاده ها لغزنده شده. این جاده نیشابور خیلی خرابه.
من: مسافر در راه دارید؟
او: نه. اما؛ این جاده را رو حساب مشهد زیاد می ریم و میایم، می دونم خوب نیست.(باز زیر لب، دعاخوانی را ادامه می دهد)
من: ایشالا که سالم می رسند همه. می رید نماز جمعه؟
او: بله. یه کم دیر راه افتادم، اما؛ ایشالا به نماز اول[خطبه های اول] برسم.(لبخند کوچکی می زند که چندتایی از دندان های یک دستش بیرون می ریزد)
من: امروز نمازجمعه کی هست؟
او: نمی دونم. همش پای اخبار وضع آب و هوا بودم. نفهمیدم کیه امروز.
من: نماز جمعه انتخاباتی شده؟ صحبتی می شه از انتخابات؟
او: نه. نه هنوز.(برایش مهم هم نیست که در نماز جمعه بحث انتخابات نشده) هفته پیش که ایام فاطمیه بود. این هفته را هم که نرفتم هنوز.
من: چرا امسال خبری نیست؟ چهار سال پیش این موقع حداقل معلوم بود کیا قراره کاندید بشن. چی شده؟
او:(خیلی مشتاق حرف زدن نیست و ترجیح می دهد همان بحث جاده و سلامت مسافران را پی بگیرد یا دعاهایش را تمام کند) فروردین کش می آد ماه. همه کاراشون را طول می دن. همه چی طول می کشه. اونا هم گذاشتن سر فرصت بیان.
من: شما رای می دید؟
او: من، بله. همیشه. برای ایمانم رای می دم. کاری هم به هیچی ندارم. ما از اول این طوری بار اومدیم. خانواده مون مذهبی بود. کاری به این رژیم و اون رژیم هم نداریم. از بچگی یادمون دادن که به هیچی کار نداشته باشیم و همه اش مواظب نماز و روزه و دین مون باشیم.به هیچی دیگه کار نداریم. این جوری بار اومدیم.(باز دعا خوانی را از سر می گیرد)
من: دور قبل به کی رای دادید؟
او:(دوست ندارد جواب دهد. با یک لبخند که دندان هایش را مشخص نمی کند، چشم ها را می بندد و سر را طوری تکان می دهد که انگار می خواهد بگوید: حالا یکی بوده دیگه)...
من: احمدی نژاد؟
او: بله.
من: راضی بودید ازش؟
او: من به این چیزا کار ندارم. ببین توی یه خونه هم که پدر و مادر یکی را انتخاب می کنن(منظورش احتمالا نورچشمی شدن یکی از بچه ها است)، مگه همه چی تمومه؟ همه حرفا را گوش می کنه؟ این طوری نیست. احمدی نژاد انتخاب شده، حالا بقیه به حرفش گوش نمی کنن. تقصیر اون نیست. گرونی را می اندازن گردنش. اما؛ تقصیر از خودمونه. ما مردم، بدیم.
من: پس مدیریت چی می شه؟
او: بازم دست ماست. به قول قدیمی ها، گوشت می ره رو دنبه. گرونی می شه، اونی که دستش می رسه، گوش اون یکی را می بره. انصاف نداریم دیگه. تقصیر خودمونه. ما هم که دستمون به هیچ جا بند نیست، مجبوریم لقمه مون را کوچیک تر کنیم. اما؛ اینا نباید سست کنه آدم را. که این بده، اون بهتره. این خراب کرد.
خانم پشت میکروفن می گوید:"ایستگاه فلان". زن نیم خیز می شود و آماده بیرون رفتن.
من: این بار به کی رای می دید؟
او: هنوز که نمی دونم. بیان. ببینم. بخونم. بعد یکی را انتخاب می کنم.
من: یعنی شخصا تحقیق می کنید؟
او: ببینم بچه هام چی می گن. دوتا پسرام بسیجی اند و خیلی مومن. یکی شون دیگه داره آخوند می شه. ببینم اونا چی می گن تا به کی رای بدم.
من: دور قبل را هم پسرتون گفت به کی رای بدید؟
او: بله.  
قطار می ایستد و خانم پشت میکروفن می گوید:"ایستگاه فلان". او التماس دعایی می گوید و می رود که به خطبه ها برسد.
جمعه شانزدهم فروردین 1392

هیچ نظری موجود نیست: