۱۳۹۲ اردیبهشت ۵, پنجشنبه

"رای ندادن و شرکت کردن"



از شرق تا میانه و بالعکس- روایت خرداد 37

من؛ مسافری هستم که هر روز از شرق تهران سوار بر مترو به میانه شهر می روم آن هم حوالی ظهر. شب نیز از همان میانه به شرق باز می گردم. پاتوق اصلی ام آن دو جفت صندلی تکی است که در آخرین واگن ویژه بانوان روبه روی هم هستند. هر روز تا خرداد(بی توجه به میزان حادثه اش که پر است یا خالی)، آمار کناری هایم را می گیرم.

                                                             *********
تب، توانی برای رفتن به مترو نمی گذارد، دربست می گیرم. اینجا دیگر خانم پشت میکروفن نمی گوید:" ایستگاه فلان" و عجله ای هم نیست. در عوض راننده مدام خوابم را برهم می زند. جور خاصی حرف می زند.مدام تاکید می کند:"شما هم مثل خواهر من." سرهنگ بازنشسته ارتش است یا به قول خودش"با زن نشسته". هر بار من می گویم بازنشسته، او سریع اصلاحش می کند. از این گوشه صندلی عقب، نصف صورت استخوانی پر ریشش پیداست که بیشترش سفید شده. حرفش می رسد به احترام به زنان."جسارتا من نگاه جنسیتی به زن ها ندارم. خانم های مستقل و متشخصی مثل شما، قابل احترام هستند." 60 سال را رد کرده، اما بسیار پر انرژی است. چند سالی را هم در جبهه بوده وبه قول خودش"آسیب دیده جنگ" است.
جناب سرهنگ: بعد از انقلاب مردم از خودشون فاصله گرفتن. اون وقت تعلیم و تربیت این طوری بود که جوان ها یاد می گرفتن به احترام خانوم ها یا پیرها بلند بشن و این را به کوچکترها هم یاد می دادن. الان اون قدر نون حروم خوردن که طرف به مادرش هم رحم نمی کنه. جسارتا من به این ها می گم لاابالی.
من: شما هم در انقلاب بودید؟
جناب سرهنگ: شغلم اجازه نمی داد.
من: راسته که می گن نظامی ها مجبورن رای بدن و شناسنامه هاشون چک می شه؟
جناب سرهنگ: شایعه است. می گن بهتره رای بدید چون تکلیف میهنی ماست، اما آب و لعابش را زیاد می کنند. سیاست آخوندیسمه.
من: شما هم شرکت می کردید؟
جناب سرهنگ: دو بار رای دادم. یک بار دوره بنی صدر خائن.البته من به تیمسار دریادار مدنی رای دادم. دفعه دوم هم به خاطر مسایلی که برای ریاست جمهوری پیش اومده بود، به آقای هاشمی رای دادم. به عنوان مدیری که می تونه سیاست مدار باشه. الان هم اگه به ایشون رای بدن، می تونه دنیا را با ایران آشتی بده مثل آقای خاتمی.
من: امسال چی؟
جناب سرهنگ: به کی رای بدم؟ واسه چی؟ توی هیچ انتخاباتی شرکت نمی کنم.
من:چرا؟
(به مقصد رسیده ام، اما ترجیح می دهیم بحث نا تمام نماند. سرش را به پشت می چرخاند. برای تاکید گاهی دست راستش را هم تکان می دهد و با انگشت حرف های مهمش را می شمارد)
جناب سرهنگ: خواهرم، اینا خودفروخته اند. اگه این جور نباشه، نمی تونن بر مسند کار باشن. هر حکومتی یک سیستمی داره. مدیریت و حرکت های فردی. اینا ادعای دموکراسی و قانون مداری می کنن. اما وقتی 70 درصد مردم از قانون اساسی خبر ندارن، می شن عوام. توی این وضع دو تا حرکت در جامعه بده. یک بی تفاوتی و دوم ترس.
(من خیلی از حرف هایش سر در نمی آورم. با اشاره چشم و ابرو مانع سوال کردنم می شود.)
من: شما که رای نمی دید، بی تفاوتید؟
جناب سرهنگ: نه، چون من به کسی دیگه اعتماد ندارم. رای ندادن با شرکت نکردن فرق داره.
من: چه فرقی؟
جناب سرهنگ: شما یه موقع رای نمی دی، می گی قبولش ندارم، مثل نماینده های بی کفایت مجلس. دوره شاه نماینده ها انتخابی و انتصابی بودند. الان هر کاری کنی نه انتخابیه و نه انتصابی. اگه یادت باشه توی انتخابات 88 مرکز ثقل این حرکت ها میدون ولیعصر بود. چقدر نوامیس مردم را زدن. جوون ها را کتک زدن. کیا را آورده بودن؟ یه مشت جوون بی کارالدوله را. لباس های لیان شامپو تنشون کردن و گفتند اینا حق شما شهرستانی ها را خوردن. اونا هم احساسی و جوون، هم عقده شون را خالی کردن و هم به هالاف و هلوف خودشون رسیدن. چقدر بعد از انتخابات بهشون سکه دادن. مال کیو دادن؟ حالا شما یه چیزی بگو. دو تا سیب گندیده که یکی روی یک کارتن سیب هست و یکی توی کارتن، کدوم زودتر می گنده؟(دست چپش را به نشانه سیب داخل کارتن نشان می دهد و راست را سیب روی کارتن)
من: توی کارتن؟
جناب سرهنگ: کارمند می تونه رییسش را فاسد کنه؟ ...سیب روی کارتن، بقیه سیب ها را فاسد می کنه. جامعه ای که دروغ توش حاکم باشه، دموکراسی نداشته باشه، این جوری می شه. مردم هم باید تاوان بدن. مبارزه منفی باید کرد. یعنی گوجه فرنگی می شه پنج هزار تومن، نخریم.

پنج شنبه پنجم اردیبهشت 1392

هیچ نظری موجود نیست: