۱۳۹۲ اردیبهشت ۶, جمعه

" وکلای مرئی و موکلین نامرئی"


از شرق تا میانه و بالعکس- روایت خرداد 38

من؛ مسافری هستم که هر روز از شرق تهران سوار بر مترو به میانه شهر می روم آن هم حوالی ظهر. شب نیز از همان میانه به شرق باز می گردم. پاتوق اصلی ام آن دو جفت صندلی تکی است که در آخرین واگن ویژه بانوان روبه روی هم هستند. هر روز تا خرداد(بی توجه به میزان حادثه اش که پر است یا خالی)، آمار کناری هایم را می گیرم. 


                                                             *********
"می خوای بیای خونمون؟!"
شک دار می پرسد. کمی هم متعجب است. وقتی می خواست از قطار پیاده شود، یک باره گفتم:"اینجا فلان جاست؟" و همراهش پیاده شدم. همه پله ها را کنارش می دوم. موکلش خیلی برایش مهم است، من هم با دقت گوش می کنم. حتی سوال هم می پرسم.
"برای این که موکلت بشه، ابرو یا مو می خواد."
ابروهای سیاهش پر و پیمان سر جایشان هستند.موهایش هم زیر مقنعه است و مشخص نیست.
از شرق تا میانه چنگی به دل نمی زند، ناچار از مسیر هر روزه به سمت جنوب منحرف می شوم. اینجا چنان شلوغ است که حتی صدای خانم پشت میکروفن که می گوید:" ایستگاه فلان" هم شنیده نمی شود. وقتی می رسم که به کناری اش می گوید:"شب ها خوابم نمی بره. من موکل دارم. اذیتم می کنه.آخه من سوزوندمش." چند نفری که صدای بلندش را می شنویم، همه متعجب نگاه می کنیم."قرار بود برم غسالخونه و برگردم. من رفتم و چند ساعت موندم. همین عصبانی اش کرده و شب ها اذیتم می کنه. فعلا خودم را با قرآن محاصره کردم. زنه گفت مهارش کرده، وگرنه یا می کشت منو یا دیوونه ام می کرد." هنوز همه متعجب هستیم. "جن و انس نشنیدی؟ خدا خودش هم در موردشون گفته. فقط اونا دیده نمی شن." همین الان از دانشگاه برگشته. دانشجوی صنایع غذایی است. کناری اش معترض می شود که من اعتقاد ندارم و او هم آتش می گیرد:"به چی اعتقاد نداری؟ هر کی اینا را مسخره کنه، بد می بینه. دوستم مسخره شون کرد، شب رفتن سراغش و همه تنش کبود شد." کناری اش هم یادش می آید که چند باری که از خواب بیدار شده تنش مثل کتک خورده ها درد می کرده یا کبود بوده. در عین بی اعتقادی، کمی سست می شود و توصیه می کند که کارش برای سوزاندن آن بنده خدا درست نبوده و باید با آنها تعامل می کرده. چون همه موجودات حق حیات و زندگی در کنار هم را دارند.
حالا که کناری اش نرم شده، او پیشنهاد می دهد که یک بار با هم بروند پیش همان خانم در خیابان پیروزی."یه دختره موکل گرفت، بیا ببین الان چه وضعی داره. همه کاری برات می کنه دیگه. در اختیارته. من در اون حد نمی خوام که پولدار بشم، همین که نگذاره کسی برام کاری کنه، قفل به کارام بندازه، بسه." خانم پیروزی، فال ورق و قهوه می گیرد، هر کدام با 10 هزار تومان. "موکل هاش کنارشن. من نمی دیدم ها. فقط اون موقع باید ساکت بشینی تا اونا بهش بگن فالت چیه. برای این که موکلش بشن، ابروهاش را داده، الان تتوست."
22 ساله ای است که به جن اعتقاد دارد. یکی از آنها را خانم پیروزی در اختیارش گذاشته که هنوز دوستی شان پا نگرفته است. قرار بود برای شروع دوستی یک بار به غسال خانه برود. اما زیاد مانده و به اصطلاح خودش "سوزوندمشون از بس عصبانی شدن."
خانم پشت میکروفن که می گوید:"ایستگاه فلان". او پیاده می شود و من هم می پرسم "اینجا فلان جاست؟" و پیاده می شوم. تا به حیاط برسیم یک بار دیگر از اول همه داستان موکل را تعریف کرده و تاکید هم می کند اونایی که در قطار باور نکردند، همه شان شب یک بلایی سرشان می آید. خیلی بر کبودی روی بدن تاکید می کند. به طرف ایستگاه اتوبوس می رویم که حدود 100 متر آن سوتر است. باد بدجوری در چادرش می پیچد. برای کنترلش، یک دستش را روی سر گذاشته و با دست دیگرش گوشه هایش را جمع می کند.یکی در میان هم می پرسد کجا می خوای بری؟ بلدی؟ من فقط می دانم دنبال او هستم. برای همین بهانه می آورم که منتظر دوستی هستم و در ایستگاه می نشینیم. او هم چند دقیقه ای می ماند.

-          صنایع غذایی رشته سختیه؟
-          بد نیست.
-          دانشگاه آزادی؟
-          نه، توی پونکه.
-          می شی خانوم مهندس؟
-          کو تا بشم.
-          امتحانات شروع شده؟
-          نه، اما می شه دیگه. انداختنش جلو.
-          چرا؟
-          انتخابات دیگه.
-          خبری هم هست؟ کسی هم برای انتخابات کاری می کنه؟
-          چه می دونم. از دل کسی خبر ندارم که.
-          خودت رای می دی؟
-          به کی رای بدم؟ چهار تا آدم حسابی توی مملکت هست؟
-          هیچ کس نیست؟
-          نه.
-          هیچ وقت رای ندادی؟
-          چرا، چون ممکنه یه وقت مهرش لازم بشه، می نویسم "بسم الله ارحمن الرحیم" یا اسم پنج تن را می نویسم.
-          خب سفید بنداز.
-          می فهمن. بچه که نیستن. اگه تا برگه را بگیرم، بندازمش که نمی شه. می رم یه چیزی می نویسم.
-          یعنی بین این همه کاندیدا یکی نیست انتخابش کنی؟
-          من که می گم اینا انتخاب کردن. تو فکردی می شینن 40 میلیون رای مردم را می شمارن؟ کی حال داره؟
اتوبوسش آمده و او عجله دارد که برود. من هم دوست دارم سوار شوم تا باقی حرفمان را بزنیم که با تعجب می پرسد:" "می خوای بیای خونمون!؟!"


جمعه ششم اردیبهشت 1392

هیچ نظری موجود نیست: