۱۳۹۲ خرداد ۲, پنجشنبه

"دعوا سر کاسه خودشونه"



از شرق تا میانه و بالعکس – روایت خرداد 65

برای فرار از دست ماموران ارشاد، یک ایستگاه جلوتر پیاده می‌شوم که مطمئنم خبری از ماموران نیست و باقی مسیر را سوار تاکسی می‌شوم. چهارراه دوم که می‌رسیم، چندین ماشین پلیس ایستاده و ماموران غضب کرده دایم تذکر می‌دهند که اینجا نایست و برو بالاتر. راننده اطاعت می‌کند، اما زیر لب غر هم می‌زند.

راننده: این مردم انقلاب کردن، جنگ کردن، شهید دادن، شما باید این جور باهاشون رفتار کنی؟
مسافر عقبی:( در باریکه آفتابی که روی صندلی عقب افتاده، خودش را کش می‌دهد) مردم شهید دادن، گردن اینا کلفت شده.  
راننده: حالا هر چی. بعد اینا همه‌شون سر کاسه خودشون دعوا می‌کنند. هیچ کدوم که برای من و شما نیست.
من: اینا (خطاب من هم به ماموران است که سه روز است به صورت ویژه در خیابان‌ها و میادین و چهارراه‌ها مستقر شده‌اند) الان برای مشایی بودند یا هاشمی؟
راننده: هر دوشون....(حالا راننده با دست چپ فرمان را گرفته و سه انگشت شصت و اشاره و میانی را چسبانده به هم و مقابل چشمان من بالا و پایین می‌برد که شیر فهمم کند) آخه اینا اگر مشایی را کنار می‌گذاشتن، آشوب می‌شد. برای همین رفسنجانی را علم کردن. گفتن شما هم می‌خوای بشی؟ بشو. که اقلا دوتا تون را بگذاریم کنار که این زیاد ناراحت نشه. حالا چی؟ جفت شون را آوردن جلو، بعد جفتی شون را گذاشتند کنار. حالا چهار تا همه کاسه خودشون را می‌آرن.(معلوم است که اهل ماهواره است و دو شب پیش صدای امریکا را دیده)
مسافر عقبی: (همچنان در آفتاب خودش را پهن کرده) چهارتا بدبخت هم بلانسبت شما بازی می‌خورن باز.
راننده: مشکل ما چی، حل می‌شه؟ این مهمه.

پسر جوانی که تازه سوار ماشین شده، خیلی زود وارد بحث می‌شود که "آقا دلار کشیده بالا و بازار به هم ریخته."

مسافر عقبی:(حرف دلار که می‌شود خودش را جمع و جور می‌کند) چند شده؟
پسرجوان: 3600 تومن هم رسید آقا.
مسافر عقبی: 150 تومن کشید بالا. آفرین.
من: چرا؟
پسر جوان: برای رد صلاحیت هاشمی دیگه. روزی که ثبت نام کرد، 100 تومن دلار ارزون شد. لپ تاپ و اینا هم تا 200 تومن اومد پایین. حالا باز می‌کشه بالا. من توی بازار لپ تاپم.
من: انگار خیلی‌ها می‌خواستند به هاشمی رای بدن.
پسر جوان: آره. بازاری‌ها که همه با هاشمی بودن.
من: شما هم؟    
پسر جوان: نه بابا خانوم. ولمون کن. رای چیه.
راننده: نه بابا، این حرفا چیه؟ معذرت می‌خوام اون نمی‌تونه خودش را تکون بده، رییس جمهور باید حرکت داشته باشه، بتونه راه بره، دوندگی داشته باشه، درضمن مشکلات را بیاره پایین.
من: احمدی‌نژاد دوندگی‌اش خوب بود. شما راضی بودید؟
راننده: به صحبت سیاسی‌اش کاری نداریم، به نظرم احتمال صد درصد هست که این بابا را ترور کنن.
من: کی را؟
راننده: همین احمدی‌نژاد را. اطلاعاتی که این از اونا داره، من و شما نداریم.
من: این جور که معلومه شما اهل رای و اینا نیستیدها.
راننده: به اجبار باید رای بدم. اما اون کسی که باید انتخاب بشه، الان انتخاب شده. به رای من و شما هم نیست. فقط حضور ما برای اونها مهمه. (مرد از 10 دقیقه پیش تا حالا تبدیل به یک توپ آتیشین و عصبانی شده)
من:که پز حضور بدن؟
راننده: حالا یا پز بدن، یا به مطلبشون برسن.
من: شما که مجبوری، سفید می‌اندازی؟
راننده: بالاخره یه چیزی می‌نویسم دیگه. بفرمایید من اینجا دور می‌زنم.
وقت پیاده شدن 200 تومان هم بیشتر از همیشه می‌گیرد و پا روی گاز، دور می‌شود.

**** من؛ مسافری هستم که از شرق تهران سوار بر مترو به میانه شهر می‌روم و هر روز(بی‌توجه به میزان حادثه‌اش که پر است یا خالی)، آمار کناری‌هایم را می‌گیرم.

پنج‌شنبه دوم خرداد 1392

هیچ نظری موجود نیست: