از شرق تا میانه
و بالعکس – روایت خرداد 69
صدای رادیو در ایستگاه بلند است و آقای خامنهای
در حال سخنرانی در مورد انتخابات و چگونگی انتخاب یک فرد صالح برای ریاست جمهوری.
قطار تازه رفته و فقط دختر روپوش سرمهای، جزوه در دست نشسته است. موهای فرفری
مشکیاش از مقنعه بیرون زده و با آن ابروهای پیوسته، قشنگ یک دختر مدرسهای ساده
پوش است. رشتهاش تجربی است و سختترین درس برایش شیمی است که با یک روز تعطیلی که
پیش از امتحان دارد، بعید میداند که بتواند نمره خوبی بگیرد.
من: کلاس چندمی؟
روپوش سرمهای: سوم.
من: فکر کنم امتحانات شروع شده؟
روپوش سرمهای: آره. تا 18 ام هم امتحان داریم. این
انتخابات گیرانداختمون دیگه. همهاش پشت سرهم امتحان داریم. واااای.
من: خبری از انتخابات هم هست توی مدرسه یا نه؟
روپوش سرمهای: گفتند رفسنجانی را برکنار کردن
دیگه.
من: آره رد صلاحیت شد. میخواستی بهش رای بدی؟
روپوش سرمهای: نه، حوصلهاش را ندارم.
من: مگه حوصله میخواد؟
روپوش سرمهای: ما اصلا توی انتخابات به خاطر
این که شلوغ میشه، خیلی بیرون نمیآییم. فقط بابا و داداشم رای میدن و میآن
بیرون.
من: به کی رای داده بودند دوره قبلی؟
روپوش سرمهای: بابام که سریش احمدی نژاده و بهش
رای داد و داداشم هم به میرحسین.
من: گفتی توی مدرسه چه خبره از انتخبات؟ در
موردش حرف میزنید؟
روپوش سرمهای: نه بابا هرکی سرش توی لاک خودشه
و میگه وای وای فردا امتحان داریم. ( وقتی میخواهد ادا درآورد جزوه را جلویش
باز میکند و سر و گردن را حسابی چرخ میدهد و بعد هم بلند بلند میخندد)
من: ما از دوم دبیرستان میتونستیم رای بدیم(این
را جوری میگویم که مثلا ما چقدر جلوتر از شماها بودیم. تازه برایش از دعواهایی که
زمان تبلیغات میشد و طرفدارهای خاتمی و ناطقنوری برای هم کرکری میخواندند، هم میگویم.
فکر میکنم خیلی فضای پرشور و هیجان انگیزی را برایش ترسیم کردهام)
روپوش سرمهای: اینا انتخاب خودشون را کردن. ما
الکی میریم پای انتخابات و رای میدیم.
من: (حرفهایم تاثیر که نداشت هیچ، تازه نگاهش
کمی هم دلسوزی است برای همه سالهایی که انگار اصل ماجرا را نفهمیدهام) یعنی چی؟
روپوش سرمهای: مجلس انتخاب خودش را کرده. البته
من که نمیدونم، اما میگن مجلس خودش انتخاب میکنه. به رای مردم نیست که. چون هر
کی را بخوان خودشون برکنار میکنند. مثلا میگفتن بشتر مردم میخواستن به رفسنجانی
رای بدن. اینا دیدن کلیتش به نفعشون نیست، برکنار شد. من نمیدونمها، این طوری میگن.
حالا با آخر رسیدن روپوش سرمهای، نطق آقای
خامنهای هم تمام شده و یکی در رادیو آواز میخواند. قطار که میآید، خانم پشت
میکروفن میگوید:"ایستگاه فلان" و صداها همه در هم میشود.
**** من؛ مسافری هستم که از شرق تهران سوار بر مترو به میانه شهر میروم و هر
روز(بیتوجه به میزان حادثهاش که پر است یا خالی)، آمار کناریهایم را میگیرم.
سهشنبه هفتم خرداد 1392
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر